سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ شما نزد خداوند، نیکْ کردارترینِ شماست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
چهارده معصوم صلوات الله علیهم اجمعین

«السلام علیک یا صاحب الزمان ،جهان در انتظار شماست.

آقای بزرگواری که به عمو جانتان آن قدر علاقه مند هستید که هرکجا روضه ی آن بزرگوارباشد ،به فرمایش خودتان، در آنجا حضور دارید.»

     هر روز که از کنار مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام(واقع در جاده قدیم قم – اصفهان ، ورودی شهرک پردیسان قم ) عبور می کنم به آن بزرگوار سلام عرض می کنم:

-السلام علیک یا اباالفضل العباس و رحمه الله و برکاته

      قبل از باشگاه سوار کاری رو به روی ورودی شهرک پردیسان قم یک  اتاق  هست که اغلب درب آن بسته است و به دیوارش نوشته مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام.همچنین یک درب آهنی بزرگ به چشم می خورد  که دیوار ها را به هم وصل کرده است. این مکان مسجدی است که نیاز به بانی دارد و ناتمام است ؛ در حقیقت کل مسجد  در حال حاضرهمین اتاق است که به رهگذران  گوشزد می کند که «مسجد برای ساخت و تکمیل نیاز به کمک شما دارد.»

    جای پدرم خالی که سراغ پولدارهای  قم و شهرک پردیسان برود و بگوید:« برای مسجد حضرت ابوالفضل کمک کنید» و آنها تراول یا چک بدهند و آن سید بزرگوار بی ادعا و با صداقت بگوید : «من پول نمی گیرم خودتان چند تیرآهن یا چند کامیون آجر یا سیمان بفرستید برای ساختمان مسجد». منطق پدرم این بود که اگر پول بگیرم ،ممکن است این شائبه  پیش آید که پول را خدای ناکرده برای خودم برمی دارم ، ضمن این که با این کار مردم عملا خودشان در کار ساخت مسجد مشارکت می کنند . با این منطق، داد مسجد را ساختند و پس از ساخت مسجد به خواست مردم محل، امامت جماعت آن را بر عهده گرفت . به خواست خدا چهل سال در مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نماز جماعت خواند و مردم را با فقه و سیره اهل بیت علیهم السلام ارشاد و راهنمایی کرد.

     حال اگر من نفوذ داشتم ، یک فراخوان می دادم  به شرح ذیل ، خطاب  به همه علاقه مندان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به ویژه طلاب حوزه های علمیه که از کنار مسجد عبور می کنند و درشهرک پردیسان سکونت دارند:

 فراخوان

«خواهشمندم همه ی کسانی که به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف علاقه مند هستند برای ساخت و تکمیل مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام  در روزهای جمعه کمک کنند، چون روز جمعه کار و درس تعطیل است و لطمه ای به  کارودرس شان وارد نمی شود.»

     به هر نهاد و اداره ای بگویم، چند شماره می دهند و درآخر هم به کس دیگر ارجاع می دهند و می گویند: برای ساخت مسجد بودجه نداریم یا باید از اوقاف کمک بگیرید.می دانم،اوقاف هم با وجود این همه امامزاده و... اصلا بودجه ندارد تا به ساخت  این مسجد غریب اختصاص دهد! 

     قصد دارم ، اگر از فراخوانم کم استقبال شد ،روی یک بنربزرگ بنویسم  :

«هر کس به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف علاقه مند است ،به ساخت  این مسجد کمک کند ؛چرا که آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه  الشریف علاقه ویژه ای به عمو جانشان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام  دارند.»

    امیدوارم  به این زودی ها با کمک مردم مخلص و عاشق  ابالفضل علیه السلام ،مسجد ساخته شود و صدای روضه حضرت عباس علیه السلام از بلند گوی مسجد طنین انداز شود :

ای حرمت قبله حاجات ما         ذکر تو تسبیح و مناجات ما

چهار امامی که تو را دیده اند    دست علم گیر تو بوسیده اند

   انشاءالله مسجد باشکوه و معظمی در شان حضرت  عباس علیه السلام  ساخته شود تا امام جماعت مخلص آن ، به تنهایی در تنها اتاق کوچک مسجد نماز نخواند و جمع زیادی از نمازگزاران به او اقتدا کنند .

     از خداوند بزرگ می خواهم که همه مارا از نمازگزاران قرار دهد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/20:: 9:12 عصر     |     () نظر

امیر درباره آدم و عالم وهمه ی افراد خوب و از دنیا رفته می پرسد.ولی ازدنیا فقط غصه ها رادرک کرده ،آرزو دارد حتی یکبار هم که شده با مادرش حرف بزند ولی هیهات که پدرش گفته حق نداری حتی یک سلام به مادرت بدهی،فقط دلش به هیات و مسجد خوش است و عشقش هیات است. بدون داشتن پیراهن سقایی،وارد هیات سقاها شده ،یکی ازهیاتی هاهم یک پیراهن سقایی بهش داده که بهش خیلی بزرگه ،یکی دیگر هم یک کوزه داده،احساس می کند آبش تبرک است و هر کسی بخورد خوب می شود.از وقتی وارد هیات ومسجد شده غصه ها یش کم شده و دنیا را فراموش کرده است.عاشورا،تاسوعا،اربعین حسینی،بیست و هشتم،بیست و نهم و سی ام صفر با تمام توان سینه زنها را همراهی می کند و تمام هم و غمش این است که از سقاها جا نماند.بین سقاها زبان زد شده. با رسیدن به خیمه امام حسین علیه السلام غم هایش تسکین یافته است.امیر آرزو دارد با برادرش محسن در هیات شرکت کند ولی حیف که برادر ده ساله اش حرف نمی زند،غذا نمی تواند بخورد و دستشویی نمی تواند برود. مدام دعا می کند خدایا برادرم را شفا بده تا منم تنها هیات نیایم.امیر همیشه با حسرت تمام، سقای کوچک هیات را که همه اسباب تعزیه را ازلباس های اندازه سقایی ،کلاه خود با پرهای رنگی،شمشیر،سپر،چکمه ساقه دار،زره دارد ،تماشا می کند و به حال او افسوس می خورد ،حیف که خبر ندارد سقای کوچک چه دل پردردی دارد و تنها دل خوشی اش مداحی وتعزیه است وعشقش سرور آزادگان عالم حضرت اباالفضل قمر بنی هاشم می باشد که تمام برادران بی عاطفه عالم را شرمنده نموده است و کف آبی زودتر از امام زمانش نخورده و به شهادت رسیده است و مدام با خود می گوید:

ای حرمت قبله حاجات ما                                   ذکر تو تسبیح و مناجات ما

چهارامامی که تو را دیده اند                               دست علم گیر تو بوسیده اند

                             اباالفضل ،اباالفضل ،اباالفضل علیه السلام


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/11:: 11:34 عصر     |     () نظر

وقتی‌ مدرسه‌ می‌رفتم‌ با همه‌ی‌ سختی‌هایی‌ که‌ در این‌ راه‌ می‌کشیدم‌ دلم‌ می‌خواست‌ معلم‌ بشوم‌ و به‌ بچّه‌های‌ محروم‌ کمک‌ کنم‌.

در گرمای‌ تابستان‌ و سرمای‌ بیست‌ درجه‌ زیر صفر، همه‌ی‌ همّ و غمّ من‌ این‌ بود که‌ چطور می‌توانم‌ زحمات‌ پدرم‌ را جبران‌ کنم‌. پدرم‌ کارگر خانه‌ها بود. سواد نداشت‌ ولی‌ یک‌ دنیا پاکی‌ و صداقت‌ در رفتار و نگاهش‌ بود، به‌ همین‌ دلیل‌ محرم‌ راز خیلی‌ از خانواده‌ها بود.

تابستان‌ها حوض‌ خالی‌ می‌کرد، ظرف‌ می‌شست‌، نان‌ می‌خرید و در زمستان‌های‌ طولانی‌ برف‌ پارو می‌کرد و پیتی‌ چهل‌ و پنج‌ ریال‌ نفت‌ می‌خرید و پنج‌ یا ده‌ ریال‌ مزدش‌ بود. هر چه‌ می‌توانست‌ کار می‌کرد و وقتی‌ کارش‌ تمام‌ می‌شد با خستگی‌ تمام‌ به‌ خانه‌ برمی‌گشت‌.

افرادی‌ که‌ پدرم‌ برایشان‌ کار می‌کرد بعضاً از طبقه‌ی‌ مرفّه‌ بودند. به‌ همین‌ دلیل‌ درد پدرم‌ را درک‌ نمی‌کردند و به‌ اندازه‌ی‌ کارش‌ هم‌ پول‌ نمی‌دادند. خواهر بزرگترم‌ می‌گفت‌: «درس‌ خواندن‌ در خانه‌ی‌ کوچک‌ و فرزندان‌ متعدّد با آمد و رفتِ مهمان‌ و فامیل‌، مشکل‌ است‌». ولی‌ نگاه‌ به‌ چهره‌ی‌ خسته‌ی‌ پدر و دستان‌ از کار، کج‌ و معوج‌ شده‌اش‌ مرا از ذرّه‌ای‌ غفلت‌ باز می‌داشت‌.

پدرم‌ گرچه‌ سواد نداشت‌ ولی‌ خوب‌ و بد را می‌فهمید. گاه‌ گاهی‌ که‌ وقت‌ می‌کرد برایمان‌ از جوانی‌اش‌ و رفیق‌های‌ ناباب‌ تعریف‌ می‌کرد و می‌گفت‌: «رفیق‌ هایم‌ به‌ من‌ می‌گفتند: بیا برویم‌ سینما.»

من‌ هم‌ می‌گفتم‌: «اول‌ برای‌ من‌ آب‌ نبات‌ بخرید. تا به‌ سینما بیایم‌.» وقتی‌ پولشان‌ را می‌دادند آب‌ نبات‌، دیگر پولی‌ برای‌ سینما نمی‌ماند. هنگامی‌ که‌ سیگار به‌ من‌ تعارف‌ می‌کردند می‌گفتم‌: «این‌ تلخ‌ است‌ چیز شیرین‌ بدهید بخورم‌!» حرف‌های‌ پدرم‌ سال‌ هاست‌ که‌ در گوشم‌ مانده‌ و بر صفحه‌ی‌ قلبم‌ حک‌ شده‌ است‌.

مادرم‌ هم‌ با این‌ که‌ بی‌سواد بود، همیشه‌ ما را تشویق‌ به‌ درس‌ خواندن‌ می‌کرد و می‌گفت‌: «می‌بینید که‌ پدرتان‌ یک‌ لقمه‌ نان‌ حلال‌ را با چه‌ مشقّتی‌ به‌ خانه‌ می‌آورد. درستان‌ را بخوانید تا برای‌ خودتان‌ کسی‌ بشوید. ما که‌ بدبخت‌ شدیم‌!»

اما با وجود بی‌ سوادی‌ و کارگری‌ پدر و مادرم‌، خانه‌ی‌ ما همیشه‌ از زحمت‌های‌ مادرم‌ شسته‌ رُفته‌ و مرتّب‌ بود.

با هر مشکلی‌ بود دیپلم‌ گرفتم‌ و در کنکور شرکت‌ کردم‌ و در مقطع‌ فوق‌ دیپلم‌ قبول‌ شدم‌. مادرم‌ از شادی‌ می‌خواست‌ قالب‌ تهی‌ کند. من‌ دومین‌ فرزندش‌ بودم‌ که‌ دیپلم‌ گرفتم‌ و می‌خواستم‌ ادامه‌ی‌ تحصیل‌ بدهم‌.

وقتی‌ مدرکم‌ را گرفتم‌، در یکی‌ از شهرک‌های‌ فقیر نشین‌ معلم‌ شدم‌. در آن‌ سال‌ها جوان‌ پاک‌ سرشتی‌ به‌ خواستگاری‌ ام‌ آمد. در یک‌ جلسه‌ی‌ ساده‌ مراسم‌ خواستگاری‌ برگزار شد و بعد از مراسم‌ قند شکستن‌ و خرید ساده‌، ما به‌ عقد هم‌ درآمدیم‌.

از همان‌ روزهای‌ اول‌ همسرم‌ که‌ خودش‌ دبیر بود مرا تشویق‌ می‌کرد ادامه‌ تحصیل‌ بدهم‌. خدا را صد هزار مرتبه‌ شکر در رشته‌ی‌ مورد علاقه‌ام‌، ادبیات‌، ادامه‌ تحصیل‌ دادم‌ و لیسانس‌ گرفتم‌.

الان‌ مدیر مدرسه‌ هستم‌. با تک‌ تک‌ بچّه‌های‌ مدرسه‌ احساس‌ دوستی‌ و همدردی‌ می‌کنم‌. آن‌ها را که‌ می‌بینم‌ یقین‌ دارم‌ با دلی‌ پر امید به‌ فرداهای‌ روشن‌ قدم‌ به‌ مدرسه‌ می‌گذارند و یاد دوران‌ تحصیل‌ خودم‌ می‌افتم‌ که‌ چطور درس‌ می‌خواندم‌؛ وقتی‌ به‌ خانه‌ می‌رفتم‌ مواظب‌ بودم‌ درسم‌ را خوب‌ بخوانم‌؛ به‌ یاد شب‌های‌ تابستان‌ می‌اُفتم‌ که‌ توی‌ حیاط‌ کوچکمان‌ می‌خوابیدم‌ و ستاره‌های‌ آسمان‌ را جمع‌ و تفریق‌ می‌کردم‌ و در حال‌ ضرب‌ و تقسیم‌ چشم‌ هایم‌ سنگین‌ می‌شد.

وقتی‌ نسیم‌ خنکای‌ صبح‌ به‌ صورتم‌ می‌خورد بیدار می‌شدم‌ و می‌دیدم‌ پدرم‌ رو به‌ قبله‌ برای‌ نماز نشسته‌ و با خدای‌ خودش‌ راز و نیاز می‌کند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:58 عصر     |     () نظر

در حالی‌ که‌ اسلام‌ برای‌ شستن‌ اموات‌ مؤمنین‌ چقدر ثواب‌ ذکر کرده‌ و بر این‌ عمل‌ مستحب‌ تأکید کرده‌ است‌، اما عامه‌ی‌ مردم‌ رفتار خوبی‌ با مرده‌ شور ندارند.

با دوستم‌ علی‌ رفته‌ بودیم‌ غسّال‌ خانه‌ی‌ تهران‌. وارد که‌ شدیم‌ مرده‌شور به‌ سرعت‌ برق‌ مرده‌ را می‌شست‌. آب‌ را با فشار زیاد باز می‌کرد و یک‌ کف‌ صابون‌ هم‌ می‌ریخت‌ روی‌ مرده‌ و با آب‌، سر و گردن‌ و پهلوی‌ راست‌ و چپ‌ مرده‌ را غسل‌ می‌داد و تند مرده‌ را کنار می‌گذاشت‌.

قوم‌ و خویش‌های‌ مرده‌ که‌ آن‌ جا بودند یک‌ دست‌ کتک‌ حسابی‌ به‌ مرده‌ شور زدند و گفتند: «چرا مرده‌ را آهسته‌ نگذاشتی‌؟!»

بنده‌ی‌ خدا برای‌ ما تعریف‌ کرد و گفت‌: «من‌ روزی‌ چند دست‌ کتک‌ از فامیل‌های‌ اموات‌ می‌خورم‌!» و هر چه‌ به‌ آن‌ها می‌گویم‌: بابا جان‌، مرده‌ که‌ دردش‌ نمی‌آید باور نمی‌کنند.»

همین‌ موقع‌ یاد حرف‌های‌ سیّد افتادم‌ که‌ می‌گفت‌: رفتم‌ سراغ‌ داش‌ اصغر مرده‌ شور و شروع‌ کردم‌ با او تعریف‌ کردن‌ بهش‌ گفتم‌: «تو روزی‌ چند بار غسل‌ مسّ میت‌ می‌کنی‌.»

داش‌ اصغر با تندی‌ گفت‌: «دستت‌ را بزن‌ به‌ سیم‌ برق‌»! زَهره‌ام‌ می‌خواست‌ بترکد. گفتم‌: «منظوری‌ نداشتم‌.» دوباره‌ با تندی‌ گفت‌: «دستت‌ را بزن‌ به‌ سیم‌ برق‌.» بند بند تنم‌ می‌لرزید، گفت‌: «نه‌ بزن‌ دیگه‌!» بیشتر ترسیدم‌. گفت‌: «من‌ دست‌ کش‌ می‌پوشم‌. برق‌ هم‌ روکش‌ دارد!»

تعریف‌های‌ داش‌ اصغر به‌ این‌ جا ختم‌ نمی‌شود و ادامه‌ می‌دهد: وقتی‌ برای‌ استراحت‌ به‌ منزل‌ می‌روم‌ دست‌ به‌ هر چیزی‌ می‌زنم‌، زنم‌ می‌گوید: «دست‌ نزن‌! بچه‌ها مریض‌ می‌شوند،» بچه‌ هایم‌ هم‌ می‌گویند: «تو بوی‌ بدی‌ می‌دهی‌.» بابا جان‌ حالا بگو ما چه‌ کار کنیم‌؟ در روایات‌ نقل‌ شده‌، غسل‌ دادن‌ میت‌، تلقین‌ میت‌ خواندن‌، نماز میت‌ و شرکت‌ در تشییع‌ جنازه‌ خیلی‌ ثواب‌ دارد.

هر کس‌ در تشییع‌ مسلمانی‌ شرکت‌ کند چه‌ قدر منقلب‌ می‌شود و تا مدّت‌ها به‌ دنبال‌ گناه‌ نمی‌رود. خدا قسمت‌ نکند کسی‌ که‌ عزیزش‌ را از دست‌ می‌دهد آن‌ قدر حالش‌ خراب‌ است‌ که‌ بعضاً جرأت‌ ندارند یک‌ ساعت‌ پیش‌ میت‌ بمانند. حالا من‌ این‌ وظیفه‌ی‌ اسلامی‌ را انجام‌ می‌دهم‌ و مأمور شهرداری‌ هستم‌ و حقوق‌ می‌گیرم‌. آیا این‌ برخوردها رسم‌ مسلمانی‌ است‌!؟

با شنیدن‌ این‌ حرف‌ها مصمّم‌ شدم‌ که‌ انشاء الله‌ برای‌ دانش‌آموزان‌ این‌ شغل‌های‌ شریف‌ را بازگو کنم‌ و به‌ آن‌ها بگویم‌ فرض‌ کنید پدر شما مرده‌ شور یا رفتگر است‌ و شما پدرتان‌ را قلباً دوست‌ دارید. انتظار دارید دیگران‌ چه‌ رفتاری‌ با پدر شما داشته‌ باشند؟

همان‌ رفتارِ مورد انتظارتان‌ را با این‌ مشاغل‌ داشته‌ باشید.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:57 عصر     |     () نظر

معلم‌ زبانم‌ خیلی‌ سخت‌ گیر و جدّی‌ است‌ و معتقد است‌ که‌ جنگ‌ اول‌ بهتر از صلح‌ آخر است‌. جلسه‌ی‌ اول‌ سر کلاس‌ با بچه‌ها اتمام‌ حجت‌ کرد و گفت‌: «هر جلسه‌ قبل‌ از این‌ که‌ بیایم‌ سر کلاس‌ باید تخته‌ پاک‌ کن‌ را بشویید و تخته‌ را با تخته‌ پاک‌ کن‌ مرطوب‌ هر روز یک‌ نفر پاک‌ کند.» ما که‌ از او خیلی‌ می‌ترسیدیم‌ مجبور بودیم‌ که‌ هر روز به‌ نوبت‌، از اول‌ دفتر نمره‌، یک‌ نفرمان‌ تخته‌ را پاک‌ کند. هنگام‌ تدریس‌ معلم‌ هم‌ تا تخته‌ پُر می‌شد، زود می‌رفتیم‌ تخته‌ را پاک‌ می‌کردیم‌. چون‌ معلم‌های‌ ما در طول‌ یک‌ ساعت‌ و نیم‌ کلاس‌ همه‌اش‌ روی‌ پا ایستاده‌ بودند و گچ‌ می‌خوردند.

آخرهای‌ ترم‌ معلم‌ زبان‌ خوش‌ اخلاق‌تر شده‌ بود و با ما راه‌ می‌آمد. اخلاقش‌ مثل‌ این‌ بود که‌ آدمی‌ از بالای‌ کوه‌ به‌ پایین‌ بیاید. اول‌ خیلی‌ سخت‌ گرفت‌ تا بچه‌ها را ادب‌ کند و بعداً کم‌ کم‌ آرامتر و خوش‌ اخلاقتر شد، تا این‌ که‌ کتاب‌ زبان‌ انگلیسی‌ سال‌ سوم‌ را به‌ خیر و خوشی‌ با او به‌ اتمام‌ رساندیم‌.

من‌ اول‌ ترم‌ به‌ خاطر سخت‌گیری‌ها و شیوه‌ی‌ درس‌ دادنش‌ اصلاً او را قبول‌ نداشتم‌. اما قضاوت‌ زودهنگام‌ من‌ اشتباه‌ بود. آخر ترم‌ شب‌ امتحان‌ فهمیدم‌ که‌ چه‌ قدر دبیر خوبی‌ بوده‌ است‌. از اول‌ ابتدایی‌ تا الان‌ که‌ سوم‌ دبیرستان‌ هستم‌ این‌ همه‌ امتحان‌ داده‌ام‌ ولی‌ هیچ‌ شب‌ امتحانی‌ تا به‌ حال‌ این‌ طور برای‌ معلم‌ دعا نمی‌کردم‌ فقط‌ می‌گفتم‌: «خدا پدرش‌ را بیامرزد.»

«برای‌ آشنایی‌ بچه‌ها با مشاغل‌، از خانم‌ دکتری‌ که‌ می‌خواست‌ فوق‌ تخصص‌ بگیرد دعوت‌ کرده‌ بودند تا به‌ مدرسه‌ بیاید. استاد دانشگاه‌ بود و در بیمارستان‌ها هم‌ جراحی‌ می‌کرد. محل‌ کارش‌ تهران‌ بود می‌گفت‌: دو تا دختر و دو تا پسر دارم‌ تمامی‌ کارهای‌ خانه‌ را بین‌ بچه‌ها تقسیم‌ کردیم‌ هفته‌ که‌ شش‌ روز است‌ هر دو روز یکی‌ از دخترهایم‌ به‌ عنوان‌ خانم‌ خانه‌ مسؤول‌ کارها می‌باشد خودم‌ هم‌ دو روز آخر هفته‌ خانه‌ هستم‌. شوهرم‌ هم‌ کارها را با پسرهایم‌ تقسیم‌ کرده‌ است‌. درس‌ بچه‌ هایم‌ خیلی‌ خوب‌ است‌ در کارهای‌ جنبی‌ هم‌ شرکت‌ دارند و هیچ‌ لطمه‌ای‌ به‌ درسشان‌ وارد نمی‌شود. هر کدام‌ به‌ خاطر کار مثبتی‌ که‌ انجام‌ می‌دهند جایزه‌ می‌گیرند. دخترم‌ وقتی‌ یک‌ کتاب‌ انگلیسی‌ را ترجمه‌ کرد برایش‌ یک‌ کامپیوتر خریدم‌. در ادامه‌ی‌ صحبت‌ هایش‌ می‌گفت‌: متأسفانه‌ افتخار خانواده‌ها این‌ شده‌ است‌ که‌ وقتی‌ خواستگاری‌ برای‌ دخترشان‌ می‌آید با افتخار می‌گویند که‌ تا به‌ حال‌ دست‌ به‌ سیاه‌ و سفید نزده است‌!»

تابستان‌ در مدرسه‌ کلاس‌های‌ کنکور بود. دبیر زبانمان‌ مرد بود. خیلی‌ سعی‌ داشت‌ کلاس‌ را شاد نگه‌ دارد. سر کلاس‌ از بیست‌ و نه‌ سال‌ تجربه‌ی‌ معلمی‌ و شاگردهایش‌ صحبت‌ می‌کرد و می‌گفت‌: «هشت‌ سال‌ جنگ‌، تابستان‌ها جبهه‌ بودم‌ و زمستان‌ها هم‌ در مجتمع‌ رزمندگان‌ درس‌ می‌دادم‌ وقتی‌ جبهه‌ بودم‌ یک‌ روز ساعت‌ پنج‌ صبح‌ یکی‌ از شاگردانم‌ آمد و مرا بیدار کرد و گفت‌: «ساعت‌ هشت‌ امتحان‌ نهایی‌ زبان‌ دارم‌ این‌ سه‌ ساعت‌ نکات‌ مهم‌ کتاب‌ زبان‌ را برایم‌ بگویید» من‌ هم‌ در حدّ توانم‌ تا ساعت‌ هشت‌ برایش‌ توضیح‌ دادم‌. خودم‌ مصحح‌ امتحان‌ نهایی‌ بودم‌. برگه‌اش‌ را که‌ تصحیح‌ کردم‌ هیجده‌ و نیم‌ شد.

بعد از مدتی‌ که‌ به‌ شهرم‌ آمدم‌ دبیرستان‌ شهدای‌ چهارمردان‌ درس‌ می‌دادم‌. یک‌ روز زنگ‌ تفریح‌ روی‌ میز دفتر دیدم‌ بالای‌ یک‌ کاغذی‌ نوشته‌ است‌ «وصیّت‌ نامه‌ی‌ شهید محمد تقی‌ سپهر» جا خوردم‌، همان‌ دانش‌ آموزی‌ بود که‌ به‌ او زبان‌ درس‌ داده‌ بودم‌. خیلی‌ ناراحت‌ شدم‌. حدود یک‌ ماه‌ بعد که‌ جواب‌ کنکور سراسری‌ آمد، روزنامه‌ را نگاه‌ کردم‌ و دیدم‌ در رشته‌ی‌ پزشکی‌ در تهران‌ قبول‌ شده‌ است‌. خودش‌ شهید شد و نامش‌ باقی‌ ماند.

چقدر از شاگردهایم‌ صبح‌ با هم‌ سر یک‌ کلاس‌ بودیم‌ و عصر خبر شهادت‌ آن‌ها را می‌شنیدم‌. خوش‌ به‌ حال‌ آن‌ها که‌:  «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون‌»  اَند؛ نزد پروردگارشان‌ روزی‌ می‌خورند. وشا آنان‌ که‌ با عزّت‌ ز گیتی‌ بساط‌ خویش‌ برچیدند و رفتند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:57 عصر     |     () نظر

دست‌ بر قضا در سن‌ بیست‌ سالگی‌ خدمتگزار مدرسه‌ی‌ طلاب‌ شدم‌. مدرسه‌ محل‌ خوبی‌ برای‌ یاد گرفتن‌ علوم‌ دینی‌ بود. حجره‌ی‌ طلبه‌ها داخل‌ مدرسه‌ بود و جای‌ مناسبی‌ بود برای‌ عبادت‌ و تلاوت‌ قرآن‌ و کسب‌ معرفت‌، برای‌ اهلش‌، که‌ با جدیت‌ جهاد علم‌ را ادامه‌ می‌دادند.

برای‌ من‌ « اَظْهَرَ مِنَ الشَّمْسِ ؛ روشن‌تر از خورشید» بود این‌ فرمایش‌ معصوم‌:  «اَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه‌ فی‌ قلبِ من‌ یَشاء» .

من‌ که‌ اهل‌ درس‌ و عبادت‌ بودم‌ و خیلی‌ به‌ درس‌ علاقه‌ داشتم‌ سعی‌ داشتم‌ از دروس‌ دینی‌ به‌ نحو احسن‌ استفاده‌ کنم‌! اما به‌ خاطر شغلم‌ که‌ فراهم‌ کردن‌ آسایش‌ طلاب‌ بود کمتر به‌ این‌ خواسته‌ام‌ می‌رسیدم‌. صبح‌ها که‌ بیدار می‌شدم‌ بعد از خواندن‌ نماز و تلاوت‌ یک‌ جزء قرآن‌، حیاط‌ را آب‌ و جارو می‌کردم‌ و بعد از این‌ که‌ طلبه‌ها برای‌ نماز بیدار می‌شدند، می‌رفتم‌ نان‌ می‌خریدم‌.

زمستان‌های‌ طولانی‌ با برف‌، دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کردم‌، چون‌ به‌ سختی‌ عادت‌ کرده‌ بودم‌. هر روز چوب‌ توی‌ بخاری‌ می‌گذاشتم‌ و بخاری‌ را داغ‌ می‌کردم‌ و تلاش‌ می‌کردم‌ که‌ هنگام‌ درس‌ طلاب‌، سر کلاسِ آن‌ها حاضر شوم‌؛ حالا هم‌ تمام‌ معلومات‌ اسلامی‌ام‌ را مدیون‌ همان‌ مدرسه‌ هستم‌.

یک‌ روز در حالی‌ که‌ بخاری‌ را آتش‌ می‌کردم‌، مدرس‌ محترم‌ رو کرد به‌ طلاب‌ و گفت‌: «مشهدی‌ غیبعلی‌ تو که‌ حواست‌ پیش‌ گاو جفت‌ات‌ است‌! شیخ‌ ولی‌ تو هم‌ حواست‌ پیش‌ کار دولتی‌ ات‌ هست‌! کربلایی‌ صفر هم‌ که‌ می‌رود اوقاف‌! علی‌ اصغر تو درس‌ را تعریف‌ کن‌.» او می‌دانست‌ که‌ من‌ تمام‌ حواسم‌ به‌ درس‌ است‌.

مدرسه‌ با تمام‌ خوبی‌هایش‌ مشکلاتی‌ هم‌ داشت‌ که‌ اکثرش‌  اقتصادی‌ بود. البته‌ من‌ چنان‌ خرج‌ می‌کردم‌ که‌ آن‌ زمان‌ با پول‌ کمی‌ که‌ داشتم‌ اصلاً جیبم‌ خالی‌ نمی‌ماند و به‌ طلبه‌ها قرض‌ هم‌ می‌دادم‌ و با خود می‌گفتم‌:

بر احوال‌ آن‌ مرد باید گریست‌ که‌ دخلش‌ بود نوزده‌ خرج‌ بیست‌و همیشه‌ نظرم‌ بر این‌ بود که‌:

قناعت‌ توانگر کند مرد را خبر کن‌ حریص‌ جهان‌ گرد را یک‌ روز آن‌ قدر مریض‌ شدم‌ که‌ حکیم‌ باشی‌ گفت‌: «حال‌ مرگ‌ هستی‌؟!» من‌ هم‌ رفتم‌ توی‌ حجره‌ام‌ و دراز کشیدم‌ که‌ بمیرم‌. غریب‌ بودم‌ هیچ‌ فامیلی‌ هم‌ نداشتم‌ که‌ مرا پرستاری‌ کند. از لطف‌ خدا یک‌ سیّد غریبی‌ آمد و مرا پرستاری‌ کرد تا خوب‌ شدم‌ و بعد رفت‌. اصلاً نمی‌دانم‌ که‌ بود؟ از کجا آمده‌ بود؟ به‌ کجا رفت‌؟ همین‌ قدر می‌دانم‌ که‌ خدا در کودکی‌ و نوجوانی‌ و جوانی‌ام‌ خیلی‌ به‌ من‌ نظر لطف‌ داشته‌ است‌. الحمدُللّه‌!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:56 عصر     |     () نظر

در کلاس‌های‌ نهضت‌ سوادآموزی‌ درس‌ می‌خواندم‌. کلاس‌ درسمان‌ یک‌ دکان‌ بود و هیچ‌ امکاناتی‌ جز تخته‌ی‌ سبز و گچ‌ سفید نداشتیم‌. یک‌ روز خانم‌ معلّم‌ سر زنگ‌ انشاء گفت‌: «درباره‌ی‌ چهار فصل‌ انشاء بنویسید.»

شاگردان‌ کلاس‌ که‌ اکثراً مُسِنْ و بعضاً جوان‌ هم‌ بودند، انشاء نوشتن‌ برایشان‌ کار خیلی‌ مشکلی‌ بود. من‌ که‌ سال‌ها به‌ بچّه‌هایم‌ توی‌ خانه‌ انشاء می‌گفتم‌ انشاء نوشتن‌ برایم‌ کاری‌ نداشت‌. خود کار را که‌ روی‌ برگه‌ی‌ دفترم‌ گذاشتم‌ خودش‌ جلو می‌رفت‌ و تراوشات‌ مغزم‌ را می‌نوشت‌:

اوّل‌ بهار، آغاز عید نوروز باستانی‌ است‌. خانواده‌ها هر کدام‌ به‌ فرا خور حال‌ و پولشان‌ آن‌ را با امید به‌ خدا شروع‌ می‌کنند.

در بهار، طبیعت‌ دوباره‌ زنده‌ می‌شود و از زمین‌ مرده‌ گیاه‌ زنده‌ بیرون‌ می‌آید، در واقع‌ اول‌ زمین‌ گرم‌ می‌شود، بعداً گیاهان‌ جوانه‌زده‌، سر از خاک‌ بیرون‌ آورده‌ و درختان‌ شکوفه‌ می‌کنند. ضمناً دانش‌آموزان‌ هم‌ خود را برای‌ امتحانات‌ ثلث‌ سوم‌ آماده‌ می‌کنند و با این‌ کار بهار را پرشورتر می‌کنند.

پرندگان‌ در بهار بهتر آواز می‌خوانند و از کوهساران‌ آب‌ با تمام‌ زیبایی‌ هایش‌ به‌ طرف‌ جوی‌های‌ کوچک‌ و بزرگ‌ روان‌ می‌شود.

تابستان‌، با گرم‌تر شدن‌ هوا شروع‌ می‌شود و شکوفه‌ها کم‌ کم‌ تا آخر تابستان‌ به‌ میوه‌ تبدیل‌ می‌شوند؛ انواع‌ میوه‌های‌ خدادادی‌ که‌ قلم‌ حقیر، عاجز از بیان‌ آن‌ هاست‌.

کشاورزان‌ در تابستان‌ بیشتر تلاش‌ می‌کنند تا زراعتشان‌ بهتر ثمر دهد. فصل‌ تابستان‌ اکثر خانواده‌ها را به‌ تلاش‌ و جنبش‌ دعوت‌ می‌کند تا به‌ کوه‌ و دشت‌ و صحرا که‌ لباس‌ سبز به‌ تن‌ کرده‌ است‌ بروند. انسان‌ از این‌ زنده‌ شدن‌ طبیعت‌ و زیبایی‌ بیشتر به‌ یاد خدا می‌افتد و با یاد خدای‌ مهربان‌ از این‌ همه‌ زیبایی‌ استفاده‌ کرده‌ و شکرگزاری‌ می‌کند.

پائیز با طلایی‌ شدن‌ طبیعت‌ شروع‌ می‌شود. در واقع‌ پاییز خبر از آمدن‌ برف‌ سفید و سرما می‌دهد. مدارس‌ باز می‌شوند. بچّه‌ها با رفتنشان‌ به‌ مدرسه‌ با شور و شوقی‌ که‌ دارند مادرانشان‌ را هم‌ تشویق‌ به‌ درس‌ خواندن‌ می‌کنند که‌ این‌ کار یکی‌ از زیبایی‌های‌ پاییز است‌.

در این‌ هنگام‌ خانواده‌ها به‌ فکر زمستان‌ می‌افتند و کشاورزان‌ در این‌ فصل‌ بیشتر از همه‌، زیبایی‌های‌ طبیعت‌ را لمس‌ می‌کنند و آفریدگار جهان‌ را شکر گزارند زیرا از زمین‌ مرده‌، دانه‌ها با آب‌ بارانِ زیبایِ بهاری‌ زنده‌ شده‌اند و این‌ همه‌ محصول‌ را در پاییز برایشان‌ به‌ بار آورده‌ است‌.

زمستان‌ با سرمای‌ بیشتر شروع‌ می‌شود و آسمان‌ درِ رحمتِ خود را به‌ سوی‌ بندگان‌ باز می‌کند. برف‌ زمستانی‌ آرام‌ آرام‌ و بی‌ صدا همه‌ جا را سفید پوش‌ و زیبا می‌کند. این‌ حالت‌ در مناطق‌ سردسیر بیشتر است‌؛ هر روز صبح‌ که‌ از خواب‌ بیدار می‌شویم‌ شاهد برف‌ تازه‌ای‌ هستیم‌ که‌ حیاط‌ خانه‌مان‌ را سفید پوش‌ کرده‌ است‌ و همین‌ برف‌ ارزان‌ و در واقع‌ رایگان‌ و خدادادی‌ است‌ که‌ کوه‌ها را می‌پوشاند و رودخانه‌ها هم‌، بهاران‌ از آب‌ زلال‌ و روان‌ برف‌ پُر آب‌ می‌شوند و دوباره‌ طبیعتِ زیبای‌ بهار شروع‌ می‌شود و از زمین‌ مرده‌ گیاه‌ زنده‌ به‌ خواست‌ خدا می‌روید.

در تمام‌ مدتی‌ که‌ انشاء می‌خواندم‌ کلاس‌ ساکت‌ شده‌ بود و همه‌ی‌ شاگردان‌ با تعجّب‌ به‌ من‌ نگاه‌ می‌کردند. خانم‌ معلّم‌ به‌ من‌ نمره‌ی‌ بیست‌ داد. آن‌ روز از این‌ که‌ نمره‌ی‌ بیست‌ گرفتم‌ خیلی‌ خوشحال‌ شدم‌. چیزی‌ که‌ همواره‌ مرا در کلاس‌ درس‌ عذاب‌ می‌داد تبعیض‌ شدیدی‌ بود که‌ در بین‌ نوسوادان‌ وجود داشت‌.

چند شاگرد فقیر افغانی‌ بودند که‌ درسشان‌ خیلی‌ خوب‌ بود، امّا وضع‌ لباسشان‌ خوب‌ نبود. مخصوصاً یکی‌ از آن‌ها که‌ شوهرش‌ کارگر بود. یک‌ روز که‌ ژاکت‌ و مقنعه‌اش‌ را شسته‌ بود به‌ جای‌ ژاکت‌، کت‌ شوهرش‌ و به‌ جای‌ مقنعه‌ لنگ‌ حمام‌ شوهرش‌ را به‌ سرش‌ بسته‌ بود. نقطه‌ی‌ مقابل‌ آن‌ شخص‌، فخری‌، شاگردی‌ بود که‌ هر روز با یک‌ لباس‌ می‌آمد. چهار تا النگوی‌ ضخیم‌ در دستش‌ و یک‌ زنجیر کلفت‌ طلا گردنش‌ بود. اصلاً لباس‌ پوشیدنش‌ نظم‌ نداشت‌ همیشه‌ شلخته‌ و نامرتب‌ بود. یک‌ روز که‌ پیراهن‌ ژرژتِ عنابی‌ پوشیده‌ بود گفت‌: «سردم‌ است‌. چون‌ توی‌ خانه‌ شوفاژ هست‌ من‌ توجّه‌ نداشتم‌ و همین‌ طوری‌ آمدم‌.» من‌ هم‌ گفتم‌: «چون‌ با لباس‌ جشن‌ عقد آمده‌ای‌؟!» بعدها که‌ حساب‌ کردم‌ دیدم‌ در مدت‌ یک‌ دوره‌ سواد آموزی‌ در زمان‌ جنگ‌ تحمیلی‌ پانزده‌ جور لباس‌ پوشید. در حالی‌ که‌ اگر عاقلانه‌ فکر می‌کرد می‌توانست‌ لباس‌های‌ متعدد را در کلاس‌ سوادآموزی‌ نپوشد و با یکی‌ دو لباس‌ ساده‌، سال‌ تحصیلی‌ را به‌ پایان‌ برساند. البتّه‌ هر کس‌ هر چه‌ در توان‌ داشت‌ می‌پوشید و سر کلاس‌ پُز می‌داد.

فخری‌ سر کلاس‌ برای‌ نوسوادان‌ تعریف‌ می‌کرد: «حامله‌ که‌ بودم‌ روزه‌ می‌گرفتم‌ و قالی‌ می‌بافتم‌. حالا هم‌ نود هزار تومان‌ از طلاهایم‌ را که‌ از پول‌ قالی‌بافی‌ به‌ دست‌ آورده‌ام‌ فروخته‌ام‌ و سر پول‌ خانه‌مان‌ گذاشته‌ام‌.» همین‌ موقع‌ بود که‌ صدای‌ خانم‌ معلم‌، کلاس‌ را ساکت‌ کرد و گفت‌: «خواهران‌ محترم‌، کمک‌های‌ مالیتان‌ را برای‌ کمک‌ به‌ جبهه‌ جلسه‌ی‌ بعد بیاورید.» فخری‌ اجازه‌ نداد حرف‌ خانم‌ معلم‌ تمام‌ شود و زود گفت‌: «من‌ که‌ شرمنده‌ام‌، یک‌ سکه‌ی‌ بهار آزادی‌ را داده‌ام‌ شوهرم‌ برای‌ کمک‌ به‌ جبهه‌ برده‌ است‌.»

خلاصه‌ در کلاس‌ سواد آموزی‌ خانم‌ها از هر دری‌ تعریف‌ می‌کردند و کمتر درس‌ می‌خواندند از دامادی‌ پدرشان‌ تا عروسی‌ مادرشان‌ ـ هر کس‌ هر چه‌ یادش‌  می‌آمد ـ می‌گفت‌. خانم‌ معلم‌ هم‌ رعایت‌ ادب‌ را در برابر شاگردهای‌ بزرگتر از خودش‌ می‌کرد و صبر می‌کرد تا همه‌ی‌ حرف‌ها زده‌ شود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:55 عصر     |     () نظر

من‌ و مهری‌ سال‌ها با هم‌ همسایه‌ و دوست‌ صمیمی‌ بودیم‌. مهری‌ تمام‌ درد دل‌ها و مشکلات‌ زندگی‌اش‌ را برای‌ من‌ تعریف‌ می‌کرد: «در خانواده‌ی‌ نه‌ نفری‌ با مشکلات‌ بسیاری‌ درس‌ خواندم‌ و تنها من‌ معلم‌ شدم‌. در تمام‌ دوران‌ مدرسه‌ کسی‌ را نداشتم‌ تا در درس‌ها کمکم‌ کند و حتی‌ برای‌ تشویق‌ کردنم‌ یک‌ مداد بخرد. تنها به‌ فکر درس‌ بودم‌ تا بتوانم‌ زحمات‌ پدر و مادرم‌ را جبران‌ کنم‌. کلاس‌ سوم‌ دبیرستان‌ آستین‌ روپوشم‌ وصله‌ داشت‌. یک‌ روز که‌ مریض‌ بودم‌ و به‌ مدرسه‌ نرفتم‌، دوست‌ چند ساله‌ام‌ سراغم‌ آمد و گفت‌: «زنگ‌ تفریح‌ بین‌ بچه‌ها تو را از وصله‌ی‌ لباست‌ می‌شناختم‌ و چون‌ امروز آستین‌ وصله‌ داری‌ ندیدم‌، آمدم‌ تا احوالت‌ را بپرسم‌.»

من‌ و مهری‌ سال‌های‌ جنگ‌ با هم‌ خیلی‌ صمیمی‌ بودیم‌، مثل‌ دوتا خواهر دلسوز و مهربان‌ همدیگر را در کارها کمک‌ می‌کردیم‌. در زمان‌ جنگ‌ شوهرم‌ در خانه‌ نبود. اغلب‌ شب‌ها توی‌ خانه‌ با بچه‌هایم‌ تنها بودم‌ و خیلی‌ می‌ترسیدم‌. هر شب‌ به‌ مهری‌ می‌گفتم‌ که‌ موقع‌ خواب‌ پیش‌ ما بیاید. نمی‌گذاشت‌ حرفم‌ تمام‌ شود خیلی‌ زود لباس‌هایش‌ را می‌پوشید و می‌آمد پیش‌ ما، توی‌ اتاق‌ دوازده‌ متری‌ سرد می‌خوابید.

در آن‌ زمان‌ کمترین‌ امکانات‌ مادی‌ برای‌ پدر و مادر خدا بیامرزش‌ فراهم‌ نبود که‌ برایش‌ چیزی‌ بخرند. مهری‌ هم‌ دختر فهمیده‌ای‌ بود و از حال‌ و روز آن‌ها خبر داشت‌.

همیشه‌ خدا را شکر می‌کرد که‌ بعد از این‌ همه‌ سختی‌، معلم‌ کلاس‌ اوّل‌ شده‌ و می‌تواند بدین‌ وسیله‌ محبّتی‌ کوچک‌ در حق‌ آن‌ها بکند. تمام‌ دوران‌ معلمی‌اش‌ را در مناطق‌ محروم‌ درس‌ می‌داد.

وقتی‌ که‌ ازدواج‌ کرد از زندگی‌ و بچه‌هایش‌ بسیار راضی‌ بود و می‌گفت‌: «چون‌ به‌ حرف‌ پدر و مادرم‌ گوش‌ داده‌ام‌ و ملاحظه‌شان‌ را در زندگی‌ام‌ کرده‌ام‌ شکرِ خدا بچه‌هایم‌ خیلی‌ حرف‌ گوش‌ کن‌ و خوب‌ هستند. دخترم‌ کلاس‌ اول‌ راهنمایی‌ مردود شد. وقتی‌ به‌ خانه‌ آمد خیلی‌ ناراحت‌ بود، من‌ هم‌ از او بدتر بودم‌ اما دیگر چاره‌ای‌ نداشتم‌. چند روز پشت‌ سر هم‌ دعای‌ «نادعلی‌» و «معراج‌» خواندم‌. چند روز بعد به‌ شوهرم‌ گفتم‌: «این‌ دعا را جیبت‌ بگذار و به‌ مدرسه‌ی‌ دخترمان‌ مریم‌ برو.» شوهرم‌ به‌ مدرسه‌ی‌ مریم‌ رفت‌ و از جایی‌ که‌ فکرش‌ را نمی‌کردیم‌، از الطاف‌ همیشگی‌ خداوند، کار مریم‌ درست‌ شد و به‌ گفتة‌ خود مدیر اشتباه‌ از آنها بوده‌ و قرار شد تا سال‌ بعد به‌ کلاس‌ دوم‌ راهنمایی‌ برود.»

مهری‌ برایم‌ از عروسی‌ برادرش‌ می‌گفت‌: «وقتی‌ با زن‌ داداشم‌ به‌ آرایشگاه‌ رفتیم‌ آرزو که‌ شاگرد آرایشگر بود و خیلی‌ به‌ دختر صاحب‌ خانه‌مان‌ شباهت‌ داشت‌، با ما آشنا شد و وقتی‌ عروس‌ خوبمان‌ را دید به‌ من‌ گفت‌: «یک‌ دخترِ خوبی‌ مثل‌ زن‌ داداشت‌ برای‌ برادر من‌ پیدا کن‌.»

من‌ که‌ در کار خیر همیشه‌ پیش‌ قدم‌ می‌شدم‌ یاد دختر صاحب‌ خانه‌ افتادم‌ که‌ اتفاقاً قیافه‌اش‌ مثل‌ آرزو بود. نشانی‌ خانه‌مان‌ را به‌ او دادم‌. اما چیزی‌ که‌ برای‌ من‌ معما شده‌ بود این‌ بود که‌ چطور می‌شود این‌ دو نفر این‌ قدر شبیه‌ هم‌ باشند. افسانه‌ و آرزو هر دو حتی‌ در خال‌ لب‌ هم‌ مثل‌ هم‌ بودند.

بعد از چند روز صدای‌ داد و بیداد صاحب‌ خانه‌ که‌ اسمش‌ بانو بود، مرا از جا پراند: «خدا خارتان‌ کند. چرا دخترم‌ پاره‌ی‌ تنم‌ را می‌خواهید از من‌ جدا کنید...».

خدا شاهد است‌ که‌ روحم‌ از هیچ‌ چیز خبر نداشت‌، وا رفتم‌، مثل‌ این‌ که‌ آب‌ سردی‌ روی‌ سرم‌ بریزند، فقط‌ نگاه‌ می‌کردم‌.

روزها گذشت‌ و حالِ بانو بد شد. کم‌ کم‌ موت‌ او را صدا می‌کرد دیگر با همه‌ خوب‌ شده‌ بود انگار غیر مستقیم‌ به‌ من‌ می‌فهماند که‌ از من‌ خشنود است‌ و از رفتار آن‌ روزش‌ پشیمان‌ شده‌ است‌. بعدها فهمیدم‌ که‌ بانو هفت‌ فرزند به‌ دنیا آورده‌ و همه‌ی‌ آن‌ها مرده‌اند. برای‌ همین‌ افسانه‌ را از مادرش‌ گرفته‌ و بزرگ‌ کرده‌ است‌. مادر افسانه‌ که‌ هشت‌ تا بچه‌ داشته‌ یکی‌ از دوقلوهایش‌ را برای‌ رضای‌ خدا به‌ بانو داده‌ بود.

بانو مُرد و خدا افسانه‌ را تنها نگذاشت‌؛ من‌ وسیله‌ای‌ شدم‌ تا افسانه‌ به‌ آغوش‌ خانواده‌ی‌ اصلی‌اش‌ برگردد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:55 عصر     |     () نظر

معلم‌ قرآنِ کلاس‌های‌ تابستانی‌ بچّه‌ها در دارالقرآن‌ بودم‌.

بچّه‌ها با هم‌ خیلی‌ تفاوت‌ داشتند. از هر جهت‌؛ مادی‌، معنوی‌، اقتصادی‌ و از همه‌ مهمتر ظاهری‌.

بعضی‌ها بزرگ‌ و هیکل‌ دار و بعضی‌ها خیلی‌ کوچک‌ و ظریف‌ بودند مثل‌ فیل‌ و فنجان‌.

نگاه‌ کردن‌ به‌ چهره‌ی‌ بچّه‌ها دلم‌ را خون‌ می‌کرد و یاد سال‌های‌ اول‌ انقلاب‌ و بچه‌های‌ مدرسة‌ ابتدایی‌ خودم‌ ـ آیت‌ الله‌ غفاری‌ ـ می‌افتادم‌. اینها هم‌ مثل‌ همان‌ بچه‌ها بودند؛ مستضعف‌ و فقیر. از میان‌ بچّه‌ها صادق‌ رنگش‌ از همه‌ پریده‌تر بود و خیلی‌ توجّهم‌ را به‌ خودش‌ جلب‌ می‌کرد. یک‌ روز از مدیر مدرسه‌ پرسیدم‌: «چرا اینقدر صادق‌ رنگ‌ و رو پریده‌ است‌؟». گفت‌: «داستانش‌ مفصّل‌ است‌. این‌ زبان‌ بسته‌، گیر پدری‌ افتاده‌ است‌ که‌ سه‌ تا زن‌ و بیست‌ و سه‌ تا بچّه‌ دارد، همه‌ی‌ برادرهایش‌ به‌ جرم‌ دزدی‌ در کانون‌های‌ اصلاح‌ و تربیت‌ هستند.»

از صحبت‌های‌ آقای‌ مدیر خیلی‌ ناراحت‌ شدم‌ و یادم‌ افتاد که‌ احسان‌ را پدرش‌ همه‌ روز با پاترول‌ می‌آورد. یاد صحبت‌ حضرت‌ امام‌ خمینی‌ 1  افتادم‌ که‌ چقدر بر رفاه‌ و عدالت‌ اجتماعی‌ تأکید داشت‌. آن‌ جا که‌ فرمود، اسلام‌ آنقدر به‌ رفاه‌ مردم‌، آسایش‌ مردم‌ و اینطور چیزها توجه‌ دارد و هیچ‌ در این‌ جهت‌ فرقی‌ مابین‌ قشری‌ با قشر دیگر نمی‌گذارد.

سر کلاس‌ سعی‌ می‌کنم‌ بچه‌ها را بخندانم‌. اگر سر شانه‌ام‌ هم‌ بنشینند محال‌ است‌ کتکشان‌ بزنم‌ و با آن‌ها دعوا کنم‌، دلم‌ برایشان‌ می‌سوزد بیشتر آنان‌ تحت‌ پوشش‌ کمیته‌ی‌ امداد هستند.

برای‌ هر کار خوبشان‌ تشویقشان‌ می‌کنم‌ و می‌گویم‌: «آفرین‌! آفرین‌!» بچه‌ها هم‌ که‌ از این‌ تشویق‌ خوششان‌ می‌آید همگی‌ یک‌ صدا می‌گویند: «آفرین‌! آفرین‌...» و تا می‌گویم‌: «ما شاء الله‌ ماشاء الله‌» آن‌ها هم‌ پشت‌ سر من‌ تکرار می‌کنند، به‌ همین‌ دلیل‌ بچّه‌های‌ کلاس‌ بغلی‌ هم‌ می‌خواهند در کلاس‌ من‌ شرکت‌ کنند.

یک‌ روز که‌ داشتم‌ حضور و غیاب‌ می‌کردم‌ وقتی‌ همه‌ی‌ اسم‌ها را خواندم‌ دیدم‌ بیست‌ نفر زیاد شدند. گفتم‌: «شماها از کجا آمدید؟» همه‌ یک‌ صدا گفتند: «از کلاس‌ بغلی‌.» گفتم‌: «چرا؟»

ـ آقا چون‌ معلم‌ آن‌ کلاس‌ چشم‌ هایش‌ سبز است‌، ما از او می‌ترسیم‌.

اکثر بچّه‌ها تشنه‌ی‌ محبت‌ پدر گونه‌ هستند. یک‌ روز که‌ با هم‌ رفته‌ بودیم‌ پارک‌، آن‌ قدر پیش‌ من‌ آمدند و به‌ من‌ چسبیدند که‌ خسته شدم‌.

بچه‌ها صورتشان‌ را به‌ شلوار من‌ می‌مالند و من‌ هم‌ آن‌ها را بغل‌ می‌کنم‌ و با هم‌ لبخند می‌زنیم‌.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:54 عصر     |     () نظر

از اول‌ ابتدایی‌ دوست‌ داشتم‌ به‌ مدرسه‌ی‌ غیر انتفاعی‌ بروم‌. امّا هر وقت‌ به‌ پدرم‌ می‌گفتم‌ قبول‌ نمی‌کرد تا بالاخره‌ اول‌ دبیرستان‌ به‌ مدرسه‌ی‌ شاهد رفتم‌. غیر انتفاعی‌ نبود ولی‌ از جهات‌ پرورشی‌ خیلی‌ خوب‌ بود، مادرم‌ می‌گفت‌: «این‌ جا مرا به‌ یاد روزهای‌ اول‌ انقلاب‌ می‌اندازد».

اما با همه‌ی‌ خوبی‌ها مرا غصّه‌ می‌داد. از چیزی‌ که‌ همیشه‌ ناراحت‌ بودم‌ رفتار بعضی‌ از بچه‌های‌ آن‌ جا بود که‌ برخوردی‌ مغرورانه‌ داشتند و تبعیض‌ بسیاری‌ بین‌ بچّه‌های‌ فقیر و غنیّ بود.

از نزدیک‌ با دردهای‌ بعضی‌ از بچه‌ها آشنا بودم‌ چون‌ روحیه‌ام‌ طوری‌ است‌ که‌ با همه‌ می‌جوشم‌ و همه‌ از زندگیشان‌ برایم‌ تعریف‌ می‌کنند.

روی‌ پله‌های‌ حیاط‌ با بچه‌ها نشسته‌ بودیم‌، دوستم‌ مریم‌ می‌گفت‌: «به‌ پدرم‌ گفته‌ام‌ که‌ موبایلت‌ را عوض‌ کن‌ و مدل‌ جدیدتری‌ بخر».

معصومه‌ وقتی‌ حرف‌ او را شنید، آهی‌ سرد کشید و گفت‌: «راست‌ می‌گویی‌؟! از وقتی‌ که‌ پدرم‌ شهید شده‌ تا حالا خانه‌ نخریده‌ بودیم‌، مادرم‌ چه‌ قدر از این‌ و آن‌ قرض‌ کرد تا اینکه‌ امسال‌، پس‌ از سال‌ها، توانستیم‌ یک‌ خانه‌ی‌ کوچکی‌ در اواخر شهرک‌ امام‌ خمینی‌(ره‌) بخریم‌». شهرک‌ امام‌ خمینی‌ خیلی‌ از مرکز شهر دور است‌. وقتی‌ که‌ صحبت‌های‌ این‌ها را شنیدم‌ با خودم‌ گفتم‌: «چه‌ طور این‌ دو تا شاگرد می‌توانند کنار هم‌ بنشینند و یکدیگر را درک‌ کنند. اگر دل‌ همدیگر را کباب‌ نکنند، خیلی‌ هنر کردند، دیگر احتیاجی‌ به‌ هم‌ دردی‌ نیست‌.» به‌ قول‌ شاعر:

 از درد سخن‌ گفتن‌ و از درد شنیدن‌  با مردم‌ بی‌ درد ندانی‌ که‌ چه‌ درد است‌.

به‌ یکی‌ از دوست‌هایم‌ گفتم‌: «خانه‌تان‌ کجاست‌؟»

ـ شهرک‌ امام‌ خمینی‌(ره‌).

ـ چند سال‌ است‌ که‌ آنجایید؟

ـ من‌ آن‌ جا به‌ دنیا آمده‌ام‌.

ـ به‌ آن‌ دوری‌...؟!

ـ تازه‌ چند سال‌ است‌ که‌ آن‌ جا را آسفالت‌ کردند. خانه‌ی‌ ما پیش‌ کوه‌ است‌. سه‌ ساله‌ که‌ بودم‌ پدرم‌ شهید شد و از آن‌ موقع‌ من‌ و مادر و خواهرم‌ آنجا زندگی‌ می‌کنیم‌.

وقتی‌ که‌ این‌ها را به‌ مادرم‌ گفتم‌ در جوابم‌ گفت‌: «خدایا! آه‌ شهدا را از دشمنان‌ دین‌ بگیر».

من‌ از همه‌ جور درد بچه‌ها خبر داشتم‌؛ آن‌هایی‌ که‌ مادرشان‌ ازدواج‌ مجدد کرده‌ بود چه‌ مشکلات‌ بی‌اندازه‌ای‌ داشتند و کسانی‌ هم‌ که‌ مادرشان‌ ازدواج‌ نکرده‌ بود، چه‌ سختی‌های‌ فراوانی‌ داشتند.

احمدی‌ می‌گفت‌: «عمویم‌ که‌ با مادرم‌ پس‌ از شهادت‌ پدرم‌ ازدواج‌ کرده‌ است‌، من‌ را با چوب‌، سر کوچکترین‌ مسأله‌ کتک‌ می‌زند.» از چهره‌ی‌ احمدی‌ یک‌ دنیا غم‌ و غصه‌ می‌بارید و یاد حرف‌ شاعر افتادم‌ که‌ می‌گوید: «رنگ‌ رخسار خبر می‌دهد از سِرِّ درون‌» و با خود گفتم‌: «خدایا. آه‌ این‌ مظلوم‌ را از عموی‌ بی‌ رحمش‌ بگیر.»

دوست‌ دیگرم‌ که‌ حافظ‌ قرآن‌ و فرزند شهید است‌، در مورد ناپدری‌اش‌ می‌گفت‌: «پدرم‌ خیلی‌ به‌ ما محبت‌ می‌کند، درست‌ مثل‌ فرزند خودش‌. او بود که‌ باعث‌ شد من‌ حافظ‌ قرآن‌ شوم‌.»

در ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ یکی‌ از بچه‌ها طبق‌ عادت‌ همیشگی‌ اش‌ همه‌ی‌ بچه‌های‌ کلاس‌ را برای‌ افطار دعوت‌ کرد.

من‌ خیلی‌ خوشحال‌ شدم‌، چون‌ شب‌ نوزدهم‌ که‌ قرار شد به‌ آنجا بروم‌ اولین‌ افطاری‌ ماه‌ رمضان‌ بود که‌ جایی‌ می‌رفتم‌. فامیل‌ و دوست‌ زیاد داریم‌ اما اهل‌ رفت‌ و آمد نیستیم‌.

شب‌ جمعه‌ باید می‌رفتم‌ خانه‌ی‌ دوستم‌ سارا، من‌ که‌ تا حالا از این‌ مهمانی‌ها نرفته‌ بودم‌ و دفعه‌ی‌ اولم‌ بود همه‌اش‌ فکر می‌کردم‌ که‌ چه‌ لباسی‌ بپوشم‌؛ چون‌ بچه‌ها گفته‌ بودند که‌ با مانتو و شلوار مدرسه‌ کسی‌ نیاید که‌ دلمان‌ می‌گیرد. بنابراین‌ با مادرم‌ از ساعت‌ چهار بعدازظهر رفتیم‌ بازار تا یک‌ بلوز و شلوار در خور مهمانی‌ بخریم‌ و می‌خواستیم‌ مشکی‌ هم‌ باشد چون‌ شب‌ ضربت‌ خوردن‌ حضرت‌ علی‌ 7  بود.

یک‌ بلوز مشکی‌ بافتنی‌ که‌ روی‌ سینه‌اش‌ نقش‌ ونگار داشت‌ با یک‌ شلوار مخمل‌ و یک‌ تل‌ مشکی‌ که‌ به‌ رنگ‌ لباس‌هایم‌ بیاید خریدیم‌. وقتی‌ به‌ خانه‌ رسیدیم‌ اذان‌ شده‌ بود، فوراً آماده‌ شدم‌ تاکسی‌ تلفنی‌ گرفتم‌ و رفتم‌ خانه‌ی‌ دوستم‌. سه‌ سال‌ پیش‌ شانزده‌ هزار تومان‌ برای‌ یک‌ افطاری‌ خرجمان‌ درآمد. همه‌ زودتر از من‌ آمده‌ بودند.

با دیدن‌ لباس‌های‌ بچه‌ها یک‌ لحظه‌ جا خوردم‌. با خودم‌ گفتم‌: «من‌ چه‌ قدر رعایت‌ شب‌ ضربت‌ خوردن‌ حضرت‌ علی‌ 7  را کرده‌ بودم‌ و این‌ که‌ لباس‌ دانش‌ آموزی‌ بپوشم‌ ولی‌...». دوستم‌ که‌ صاحب‌ خانه‌ بود مثل‌ جشن‌ عقد لباس‌ پوشیده‌ بود. پیراهن‌ شیری‌ و یک‌ سرویس‌ طلا که‌ فکر کنم‌ مال‌ مادرش‌ بود. بقیه‌ بچه‌ها هم‌ دست‌ کمی‌ از او نداشتند.

اما چون‌ قرار است‌ من‌ هر جا که‌ می‌روم‌ با ظریف‌ بینی‌ و نکته‌ سنجی‌ همه‌ مسایل‌ را تجزیه‌ و تحلیل‌ کنم‌، دلم‌ برای‌ دوستانم‌ که‌ فرزندان‌ شاهد بودند خیلی‌ سوخت‌؛ آنها لباس‌های‌ ساده‌ و مستضعفانه‌ پوشیده‌ بودند و خیلی‌ هم‌ غمناک‌ بودند. علتش‌ را نمی‌دانم‌، به‌ خاطر لباس‌ها؟! به‌ خاطر این‌ که‌ چه‌ قدر از لحاظ‌ مالی‌ و فکری‌ با بچه‌های‌ رئیس‌ رؤسا تفاوت‌ دارند؟! در حالی‌ که‌ همگی‌ آن‌ها به‌ خاطر وجود این‌ عزیزان‌ ـ بچّه‌های‌ شاهد ـ در این‌ مدرسه‌ درس‌ می‌خوانند و از امکانات‌ اینجا بهره‌ می‌برند.

به‌ هر حال‌ بچه‌ پولدارها در پُز دادن‌ سنگ‌ تمام‌ گذاشته‌ بودند.

با همه‌ی‌ این‌ حرف‌ها بچه‌ها در کمال‌ صمیمیت‌ با همدیگر در درست‌ کردن‌ سالاد و چیدن‌ سفره‌ کمک‌ کرده‌ بودند. من‌ هم‌ که‌ از این‌ جمع‌ دوستان‌ لذت‌ می‌بردم‌ یاد حرف‌ مادرم‌ افتادم‌ که‌ می‌گفت‌:

خداوندی‌ چنین‌ بخشنده‌ داریم‌ بیا با هم‌ به‌ شیدایی‌ درآییم‌

همین‌ دانش‌آموزان‌ تا آخر سال‌ انواع‌ مانتو و کیف‌ و کفش‌ و خوراکی‌های‌ رنگارنگ‌ و معطر را هر روز در کلاس‌ به‌ نمایش‌ می‌گذاشتند و در کنارشان‌ فرزندان‌ شاهد با لباس‌های‌ بسیار ساده‌ و چند سال‌ پوشیده‌، کیف‌های‌ پارچه‌ای‌ و با نهار روزانه‌ی‌ نان‌ و پنیر زندگی‌ را سپری‌ می‌کردند و در کنار هم‌ سال‌ را به‌ اتمام‌ می‌رساندند.

هیچ‌ گاه‌ تبعیض‌ در سال‌های‌ دبیرستان‌ را فراموش‌ نخواهم‌ کرد. دو تا از فرزندان‌ شهید در سرمای‌ زمستان‌ کُت‌ بارانی‌ نداشتند و تمام‌ زمستان‌ را بدون‌ لباس‌ گرم‌ به‌ پایان‌ رساندند.

چیزی‌ که‌ مرا خیلی‌ عذاب‌ می‌داد بی‌ توجهی‌ دانش‌آموزان‌ به‌ هم‌ شاگردی‌ خودشان‌ بود. خرج‌هایی‌ می‌کردند که‌ روح‌ شهدا و دل‌ فرزندانِ شهدا را هر چه‌ بیشتر آزرده‌ می‌کرد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:52 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >