در تمام دوران تحصیل یک جایزه از مدرسه نگرفتم در حالی که در حد توانم درس میخواندم. معلمها با شاگردهای متوسط چندان کاری نداشتند.
یک روز توی خانه با برادرم میدویدم که افتادم و پایم شکست. همراه مادرم رفتم پیش پسر جواد آقای خدا بیامرز، شکسته بند معروف، پایم را جا انداخت. چنان فریادی زدم که در عمرم چنین فریادی نزده بودم. مادرم فوری جلوی دهانم را گرفت.
به خانه آمدیم. سال اول دبیرستان بودم. با سختی تمام، با وجود هوای سرد زمستان، هر روز با عصا هر جور بود با خواهرم پاهایم را با شال قنداقه میکردم و به امان خدا با هم به مدرسه میرفتیم.
اولین روزی که با پای بسته به مدرسه رفتم. چند تا معلم اتفاقاً احوالم را پرسیدند. خانم حیدری گفت: «علوی جون، چی شده؟» جا خوردم. من که بیستم نفر کلاس بودم و هیچ معلمی احوالم را نمیپرسید، حالا «جون» شده بودم. خانم صداقت هم وقتی آمد سر کلاس گفت: «انسیه جون، چی شده؟» من هم فوراً، سیر تا پیاز قضیه را برایش تعریف کردم. خانم رو به بچّهها کرد و زود گفت: «از علوی یاد بگیرید، ببینید با این پایش میآید مدرسه، چقدر به درس اهمیّت میدهد.»
زنگهای تفریح از توی کلاس در طبقهی سوّم، بازی بچّهها را در حیاط مدرسه نگاه میکردم.
زنگ که میخورد دوباره با چه سختی آن همه پله را پایین میآمدم و منتظر میشدم تا مدرسه خلوت شود. خواهرم فهیمه کیفم را جلوتر از خودم میبرد و من هم تاتی تاتی به سوی خانه میآمدم.
به خانه که میرسیدم چون زیرِ شال گردنی که حالا شالِ گردن پایم شده بود، گِلِی بود آن را باز میکردم و میرفتم توی رخت خوابم دراز میکشیدم و به کتابهای درهم و ریز نوشته و بدون عکس نگاه میکردم و یاد حرف خانم معلم میافتادم که همیشه میگفت: «من کتاب هایتان را که میبینم حالم به هم میخورد، خدا به داد شما برسد که میخواهید آنها را بخوانید.» ولی با همهی این اوصاف درس خواندن ما از حالا بهتر بود. در حال حاضر ـ سال 1380 ـ کتابها بسیار زیبا و پر زرق و برق شده ولی دانشآموزان الان مثل آن زمان احساس نیاز نمیکنند و همهی اینها به خاطر مظاهر فریبندهی کتابهای دیگر و فیلمهای سینمایی، سریالهای تلویزیونی، ویدئو، سی دی و ماهواره و... است.
آن زمان که میرفتم کارنامه بگیرم حتماً کتابهای درسی ام را که پولشان را داده بودم باید میبردم تا کارنامهام را بگیرم که این کار روحیهی صرفه جویی را به بچهها میآموخت.
درسهای آن زمان پر محتواتر بود و معلمها سخت گیرتر بودند، ولی حالا درس دادن و درس خواندن خیلی از گذشته راحتتر شده است.
کلمات کلیدی:
هر سال برای انجمن اولیاء و مربیان به مدرسهی دخترم دعوتم میکردند و با اصرار از من میخواستند که جزء اعضای انجمن بشوم. من که چندان سوادی نداشتم به آنها میگفتم: «من به درد شما نمیخورم چندان سوادی ندارم.»
ـ وجودتان کافی است انجمن سواد زیادی لازم ندارد، بلکه همکاری و همدلی با مدیر و معلمان و اولیاء دانشآموزان در رفع گرفتاری و مشکلات دانشآموزان از مهمترین وظایف اعضاست.
من هم هر سال اجباراً قبول میکردم. اوایل انقلاب تخصص و تحصیلات خیلی مهم نبود بلکه همفکری و تعهّد حرف اول را میزد.
هر پانزده روز یک ساعت، با چه مشکلاتی در انجمن حضور پیدا میکردم خداوکیلی از سخنانی که در انجمن مطرح میشد خیلی استفاده میکردم. سالها بعد که دخترم به دبیرستان رفت انجمن اولیاء و مربیان رونق بیشتری پیدا کرد و ماهی یکبار برای اولیاء دانشآموزان سخنرانی برپا میکردند یک بار استادی را دعوت کردند که بیش از سی سال با مدرسه، حوزه و دانشگاه همکاری داشت؛ ایشان راجع به صرفه جویی صحبت میکرد:
« اِنَّ الْمُبَّذِّرینَ کانُوا اِخْوانَ الشَّیاطینَ؛ به فرمودهی قرآن اسراف کنندگان برادران شیطان هستند.
خواهران محترم توجه داشته باشید کار شما در خانه خیلی میتواند مؤثر باشد. در اقتصاد و درآمد همسرتان میتوانید نقش بسزایی داشته باشید.
شیخ انصاری (ره) هر روز پول پنج سیر گوشت را به خانمش میداده یک روز میبیند خانمش پیراهن نو پوشیده است از او سؤال میکند: «خانم این پیراهن را از کجا آوردید؟» میگوید: «از پول گوشت صرفه جویی کردم؛ روزی سه سیر گوشت میخریدم و پول دو سیر گوشت را هم جمع کردم و این پیراهن نو را خریدم».
اگر ما بودیم میگفتیم که «بارک الله خانم؛ خیلی زرنگ و با عرضهای!»
ولی نقل میکنند این عالم بزرگ چنان گریه کرد که شانههایش میلرزید و در حالی که محاسنش از اشک چشمش خیس شده بود، گفت: «پس ما روزی سه سیر گوشت کفاف زندگی روزانهمان را میکرده و پول دو سیر اضافی خرج میکردیم»؛ از آن تاریخ به بعد روزانه پول سه سیر گوشت را میداد. این در حالی بود که نقرههای وجوهات شرعیه درِ حیاتش انباشته شده بود. »
کلمات کلیدی:
با فهیمه و فریده از اول ابتدایی دوست شدم. اولین روزی که به مدرسه قدم گذاشتم، بعد از این که مادرها به خانه رفتند و ما کلاس اوّلیها به کلاس رفتیم فهیمه را دیدم که زار زار گریه میکرد. معلم کمی با او حرف زد و آرامش کرد. فهیمه و فریده دو قلو بودند و دوستان خوبی هم برای من بودند. تا کلاس پنجم با آنها در کنار هم بودیم. پدرشان خیاط بود و پیراهن مردانه میدوخت. زندگی متوسط به پایینی داشتند. به یاد دارم کلاس پنجم که از طرف مدرسه پاکت دادند تا به اولیاء بدهیم و پُر پول برگردانیم، فهیمه و فریده پاکت را خالی آوردند. فهیمه گفت: «دیروز وقتی به پدرم پاکت را دادم، پدرم با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: من تمام درآمد امروزم بیست تومان بوده، اگر آن را به شما بدهم، خرجی خانه را چه کنم».
فهیمه و فریده هم با شرمساری پاکت خالی را تحویل دادند.
ساعت دوازده و نیم بود. فهیمه و فریده مثل دو گل خندان دم در ایستاده بودند و منتظرم بودند. ظرف غذایم را به آشپزخانه بردم و از مادرم خداحافظی کردم.
به طرف مسجد میرزا تقی که آن طرف خیابان بود رفتیم. به حوضخانهی زنانه داخل شدیم. از آب حوضِ سنگیاش وضو گرفتیم. خیلی خوش بودیم، حرفهای خوب میزدیم و از لحظات خوش آنجا کمال استفاده را میبردیم، گویا به دلمان الهام شده بود که این سالها خوشترین سالهای زندگی مان است.
به داخل شبستان مسجد رفتیم و نماز خواندیم و بعد از نماز فوراً به درس خواندن و تمرین حل کردن مشغول شدیم. زمان از دستمان خارج شده بود.
بعد از مدتی از دختر دبیرستانی که مشغول درس خواندن بود ساعت را پرسیدیم با خنده گفت: «ساعت ده دقیقه به دو است». ما که زمان برایمان زود گذشته بود و فکر کردیم که شاید ما چون کوچکیم، آن دختر سر به سرمان گذاشته باور نکردیم و همچنان به تمرین حل کردن پرداختیم. به دلشوره که افتادیم از یکی دیگر از دخترها ساعت پرسیدیم، گفت: «دو!»
اضطراب و دلشوره چنگ به دلمان انداخت. کتاب و دفترها را به سرعت جمع کردیم. چادر را سر کردیم و دوان دوان از کوچههای پشت مسجد به مدرسه رفتیم. وقتی رسیدیم، حیاط مدرسه خالی و ساکت بود. به طبقة اول رفتیم و در زدیم تا وارد کلاس شویم.
معلم ورزش که در کلاس بود و با بچهها صحبت میکرد تا ما را دید خونسردانه پرسید: «کجا بودید؟» ما هم با همان صداقت محصّلیمان گفتیم: «مسجد»
خانم ورزش که خندهاش گرفته بود و معلوم بود باور نکرده ما را به دفتر فرستاد. بچّههای کلاس هم ریز خندهای کردند.
به دفتر رفتیم و جریان دیرآمدنمان را به خانم مدیر گفتیم. بعد از کمی ترشرویی، چون مرا میشناخت و شاگرد خوبی بودم، اول من و بعد فهیمه و فریده را به کلاس روانه کرد، با این شرط که فردا مادرمان به مدرسه بیاید.
طبق روال همیشهام که هر اتفاقی برایم میافتاد از سیر تا پیاز قضایا را برای مادرم میگفتم، آن روز هم او را مطلع کردم و پیام مدیر را به او رساندم.
فردای آن روز مدیر به مادرم گفته بود: «خبر داری دیروز دخترت دیر آمده و با دوستانش نیم ساعت بعد از زنگ رسیده؟»
مادرم با خونسردی جواب داده بود: «بله خانم، خبر دارم!»
ـ ناراحت نیستید؟!
ـ نه خانم مدیر، چون به دخترم اطمینان دارم و میدانم که با دوستانش به مسجد رفته بودند.
ـ از کجا چنین اطمینانی داری؟
ـ دوستانش و خانوادهشان را میشناسم، در ضمن از خود من اجازه گرفتند. حالا اگر دیر آمدند دلیلش این است که ساعت از دستشان در رفته، وگرنه هر سه تایشان دخترهای خوب و نجیبی هستند.
مدیر که اطمینان مادرم را نسبت به ما دیده بود و نتوانسته بود بدی به ما وصل کند فقط از مادرم قول گرفته بود که دیگر تکرار نشود. ولی فهیمه که تعریف میکرد فهمیدم با مادر او خیلی ناراحتی کردند.
مادر من چون از اعضاء انجمن اولیاء و مربیان بود با او بهتر صحبت کرده بودند. ولی مادر فهیمه که مستضعفتر بود و پارتی هم نداشت، کوچکش کرده بودند.
آن اتفاق گذشت و دیگر تکرار نشد ولی برای من خیلی آموزنده بود. از این که همه چیز را به مادرم میگفتم، خوشحال شدم و فهمیدم که کار خوبی است و موجب اطمینان او میشود و مرا با حرف دیگران سرکوب نمیکند . از صداقت هم فایده بردم؛ چون با صفا و صداقت، راستش را بدون دلهره و اضطراب گفتم، حرفم مؤثر واقع شد. وگرنه در پروندهی انضباطی ام ثبت میشد و کلی باید جواب پس میدادم.
راستی کن که راستان رستند راستان در جهان قوی دستند
کلمات کلیدی:
ساعت سه زنگ خورد. تا به خانه رسیدم، رفتم سراغ کتاب و دفتر جبرم. درس را بلد بودم همهی کتاب و دفترم را دوره کردم.
فردای آن روز زنگ اول ادبیات داشتیم. وقتی که دبیرمان سر کلاس آمد از آشفتگی کلاس متوجه شد که امتحان داریم و قبل از این که بخواهد بپرسد چه امتحانی دارید همهی بچهها با هم گفتند: «جبر» خانم معلم هم لبخندی زد و گفت: «ناراحت نباشید، این نیز بگذرد.»
سر کلاس نصف توجهام به ادبیات و بقیهاش هم پیش جبر بود. معلّم یک ربع آخر زنگ را به ما وقت داد تا جبر بخوانیم، من هم در آن فرصت مشغول رفع اشکال بودم.
صندلیها را مرتب کردیم و سؤالات امتحان پخش شد. تند تند شروع به حل آنها کردم.
سه سال دبیرستان، دبیر ریاضی و هندسهمان امتحانهای راحتی میگرفت ولی تا حالا این طوری امتحان نداده بودم. پانزده تا سؤال بود، با آرامش سؤالها را یکی یکی حل میکردم، تا حدود نیم ساعت به پایان امتحان دیدم که هفت تا سؤال مانده خیلی احساس بدی بِهِم دست داد؛ از این که نمیرسم سؤالها را حل کنم و نمرهام کم میشود و این که خانم جبر گفته بود: «نمرههایتان را روی تابلو خواهم زد.»
معلمها با اولین نمرهی دانشآموز دربارهی او قضاوت میکنند و توجه ندارند که امتحان نشان دهندهی سطح آموزشی کلاس است و شاید دانشآموز به خاطر آشنا نبودن با نوع سؤالات دبیر و اضطراب، نمرهاش کم شود. به هر حال همیشه با حرفهایی که عمل هم نمیکنند بچهها را مضطرب میکنند و از امتحان برای بچهها کوهی میسازند.
بالاخره با همهی این اوصاف تصمیم گرفتم که برگهی امتحانیام را به معلم ندهم. در شلوغی کلاس که بچهها در رفت و آمد بودند، برگه را توی کیفم گذاشتم و با خیال راحت رفتم حیاط تا آب بخورم.
زنگ بعد که ورزش داشتیم هزاران فکر و خیال میکردم که به معلمم چه بگویم؟! بگویم برگهی امتحان چه شده است؟!
با همهی فکرهایی که در ذهنم بود به خانه رسیدم.
اول قضیه را به خواهرم هدیه گفتم و با خیال راحت رفتم کنار بخاری دراز کشیدم. خواهرم گفت: «معلمت سالهاست که با بچههایی مثل تو سر و کار دارد و حرفت را به این راحتی قبول نمیکند، اگر قرار بود هر دفعه چند تا برگهی امتحان گم شود که کارش پیش نمیرفت. وقتی که از تو دربارهی برگهی امتحانی سؤال کند رنگ و رویت میپرد و خودش همهی قضیه را میفهمد».
حرفهای خواهرم دلهرهای برایم نیاورد. کم کم داشت خوابم میبرد که برادرم هادی آمد. خواب از سرم پرید و مثل کسی که ریسک بزرگی کرده باشد ماجرا را برای هادی گفتم؛ هادی ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «بندهی خدا! بچّههای ما هم توی مدرسه از این کارها خیلی کردهاند ولی ریسک است. آبرویت میرود، معلمتان قضیه را میفهمد و به همکارهایش میگوید و از این به بعد معلمها آخر هر امتحان همیشه میگویند: «برگه ات را دادهای؟» و هیچ وقت حرفت را باور نمیکنند، برو فکری به حال خودت بکن ـ و لبخند ملایمی زد و گفت: ـ البته خیلی هم ناراحت نباش امتحان است دیگر:
اگر با دیگرانش بود میلی سبوی من چرا بشکست لیلی
همان طور که هادی حرف میزد احساس میکردم یخی در وجودم آب میشود و در تمام بدنم پخش میشود. دیگر نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. قلبم به شدت میتپید، خواب از چشمانم پرید.
هدیه وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: «چی شده؟ چرا چشمانت گرد شده؟» حال حرف زدن نداشتم، هادی با خنده جواب هدیه را داد: «هُدی خیال کرده معلم متوجه نمیشود و برگه را...» هدیه کمی مرا دلداری داد. وقتی مادرم آمد و قضیه را فهمید گفت: «دنیا که تمام نشده، برو همه چیز را به معلمت بگو؛ اَلنِّجاةُ فی الصِّدْق» .
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که چهارده هزار صلوات به طور کامل «اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم» برای سلامتی امام زمان به نیت امام موسی کاظم 7 بفرستم.
عصر همان روز از بس که ناراحت بودم، مادرم نگران شد و با هم به دکتر قلب رفتیم و در راه مرتباً صلوات هایم را میفرستادم.
دکتر با دیدن نوار قلبم گفت: «هیچ مشکلی نداری فقط باید بروی توی شکم مادرت و ژن هایت عوض شود، عصبی هستی.» و مادرم هم در جواب دکتر گفت: «آقای دکتر امتحانش را خراب کرده است».
فردا عصری که مادرم آش نذری برای روضهی ماهانه مان درست کرده بود من هم صلواتها را بین مهمانها تقسیم کردم.
مادرم خیلی جدی میگفت: «درس برای زندگی و سلامتی است. خودت را به کشتن نده، فکرش را هم نکن. فوقش صفر میگیری و آخر سال هم مردود میشوی، پایه ات هم قویتر میشود.» ولی من چنان وحشتی از برخورد تند معلم داشتم که نگو و نپرس.
شبِ روزی که جبر داشتیم مردد بودم که چه کار بکنم. خانوادهام میگفتند: «راستش را بگو. معلمت حتماً باور میکند.» با همهی این حرفها تلفن زدم به شوهر خالهام و گفتم: «یک استخاره برایم بگیرد.» اگر جواب استخاره خوب بود قبل از این که معلم سر کلاس برود قضیه را به او بگویم و اگر استخاره بد بود قضیه را به معلم جور دیگری بگویم.
منتظر زنگ تلفن بودم. تا تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم جواب استخاره خوب بود و آیهی مبارکهی «وَاَنْزَلْنا من السَّماء ماءً طَهُورا ؛ از آسمان آبی پاک کننده برای شما فرستادیم.» دلم را آرام کرد. و بقیه صلواتها را فرستادم. تصمیم گرفتم که فردا صبح همهی قضیه را به معلم بگویم.
داشتم خداحافظی میکردم که به مادرم گفتم: «دعا کن.» مادر گفت: «خونسرد باش و به چیزهایی که آرامشت را حفظ میکند فکر کن». همچنان که تسبیح شماره انداز دستم بود از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. به مدرسه که رسیدم قبل از این که معلم سر کلاس بیاید پیشش رفتم.
ـ سلام خانم.
ـ سلام دخترم.
ـ ببخشید یک قضیهای را میخواستم برایتان بگویم.
ـ بفرمائید.
ـ میدانم ناراحت میشوید ولی خانوادهام گفتند که حتماً بهتان راستش را بگویم و ان شاء الله شما هم قبول میکنید. پنج شنبه که امتحان داشتیم با وجود این که خوانده بودم آخر امتحان احساس کردم امتحانم را بد دادم به همین خاطر برگهی جواب را گذاشتم توی کیفم و به خانه بردم. حالا شما هر تصمیمی که دربارهی من بگیرید من قبول دارم.
معلم با آرامش نگاهم کرد و گفت: «آفرین به صداقت و شجاعتت اگر پنج شنبه هم میگفتی خیلی خوب بود ولی خواهش میکنم به هیچ کدام از بچههای کلاس این قضیه را نگو.»
حرفهای خانم فرایی همچون آب سردی بود که بر وجودم ریخته شد. قیافهی زیبای معلم برایم زیباتر شده بود. من کمتر کسی مثل او سراغ دارم، بسیار متین، آرام و مرتب. ارج مینهم به مقام تمامی معلمها؛ به فرمایش حضرت علی 7 : «مَنْ عَلَّمَنی حَرْفاً فَقَدْ صَیَّرَنی عَبْداً».
زنگ تفریح به مادرم تلفن زدم و قضیه را برایش گفتم. مادرم با حالت اشک گفت: «مگر میشود تو به چهارده معصوم متوسّل بشوی و نتیجه نبینی، این خانواده اهل کَرَم هستند و دریای عطوفتند».
بهترین درسی که از درس جبر گرفتم این بود که: 1ـ به هیچ وجه ورقهی امتحان را به خانه نیاورم چون کمتر پیش میآید معلم باور کند که چیزی در خانه به برگه ات اضافه نکرده باشی. 2ـ نتیجهی صداقت و راستی از همه چیز بهتر است. 3ـ تا اتفاقی نیفتاده قضاوت نکنم چرا که معلوم نیست در آینده چه پیش آید. 4ـ با امید و حوصله درس بخوانم. 5ـ معلم را تا امتحان نکردم روی رفتارش پیش داوری نکنم.
کلمات کلیدی:
دبیرستان ما خیلی شلوغ و پر جمعیت بود. هزار و هشتصد تا دانشآموز داشت. من با تمام وجود درس میخواندم تا حدی که استخوانم آب میشد! بعضی وقتها سر کلاس چنان سرم از ضعف درد میگرفت که هیچ چیز نمیفهمیدم، من و سید و بهشتی کنار هم مینشستیم روی یک نیمکت. سید خیلی خندهرو، با شور و هیجان بود، هر لباسی که میپوشید بهش نقش میبست.
امتحان ورزش داشتیم. توی حیاط با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم. یکی از بچهها با طعنه به سید گفت: «انشاء الله چلوکبابت را بخوریم!» من از حرف آن بچه خیلی بدم آمد و ناراحت شدم از این که فال بد میزند، زیرا پیامبر اکرم 6 میفرمایند: «تفالوا بالخَیْر؛ به نیکی فال بزنید».
فردا که رفتم مدرسه از دور صدای دل نشین قرآن میآمد. دلم آشوب شد نزدیکتر که رسیدم دیدم روی میز پارچهی مشکی انداختهاند و روی آن گل گذاشتهاند و روی یک پلاکارد نوشتهاند:
بسمه تعالی
انا لله وانا الیه راجعون
در گذشت ناگهانی سید رضا هدایتی را به شما معلمان گرامی و دانشآموزان عزیز تسلیت عرض مینمائیم.
پاهایم سست شد، حال خودم را نمیفهمیدم فقط مثل ابر بهار گریه میکردم همهی بچهها از سوز دل برای سیّد گریه میکردند.
زود برگشتم خانه. مادرم گفت: «چرا چشمهایت قرمز شده است؟» با اشک گفتم: «سیّد رفته بهشت.» مادر هم اشکهایش جاری شد و پیراهن مشکیام را برایم آورد.
دانشآموزان با اشک روان دسته جمعی در مراسم تشییع و تدفین سیّد شرکت کردند. خانوادهی سیّد همه را برای شام دعوت کردند. شام چلوکباب بود. همهی بچّهها حالشان خراب بود، مخصوصاً آن دانش آموزی که دیروز گفته بود: «انشاء الله چلوکبابت را بخوریم.»
دانشآموزان خیلی کنجکاو بودند که علت فوت سید را بدانند. یکی از اقوام سید که همشاگردی ما بود گفت: «دیروز بعد از امتحان ورزش سید به خانه میرود، داشته به جوجههایش آب و دانه میداده که حالش بهم خورده، دکتر هم گفته که در مدت سه دقیقه تمام کرده و روحش به ملکوت اعلا در جوار جدش پرواز کرده است.»
اولین روزی که بعد از سیّد رفتم مدرسه اصلاً کسی حال درس نداشت. زنگ اول زبان داشتیم. معلم زبان آمد سر کلاس و یک کلمه از سیّد چیزی نگفت. من دلم آتش گرفت و بلند شدم به زبان انگلیسی گفتم: «اگر یک مرغی هم رفته بود شما باید از او یاد میکردید». معلم بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و نیم ساعت به زبان انگلیسی جوابم را داد و خلاصه گفت: «من به خاطر این که بچهها بیشتر متأثر نشوند چیزی نگفتم وگرنه این جور افراد فرزانه و خوب هیچ وقت از خاطر معلم و همکلاسیها نخواهند رفت.» بهقول سعدی:
نام نیکو گر بماند ز آدمی بِهْ کز او ماند سرای زرنگار
من که خیلی درس خوان بودم آن سال شش تا تجدید آوردم و از آن به بعد هم درسم اُفت کرد، بهشتی هم مردود شد و چند سال از درس عقب ماند.
سید خیلی به من محبت میکرد. مرا به خانهشان دعوت میکرد. من هم خیلی دوست داشتم او را دعوت کنم ولی خانهی ما در و دیوارهای کثیفی داشت و قدیمی بود و من به خاطر آن خانه خرابه خجالت میکشیدم او را دعوت کنم.
اولین عید نوروز، بعد از سال تحویل رفتم باغ رضوان.
سال هاست سید به رحمت خدا رفته است من هرگز او را فراموش نمیکنم مخصوصاً بهار. هر وقت بروم گلزار شهداء حتماً سراغ سیّد میروم و برایش طلب مغفرت میکنم.
کلمات کلیدی:
زنگ قرآن واقعاً برای دانشآموزان مسرّتبخش و شیرین است. معلم ما به طوری با بیان شیوا و شیرینش دربارهی قرآن و نماز و اثرات حیاتبخش آن صحبت میکرد که گذشت زمان را متوجه نمیشدیم. یک روز دربارهی تأثیر نماز بر اعمال انسان صحبت میکرد و میگفت: «من مدتها بر روی نوجوانان زندانی تحقیق میکردم و از نزدیک با آنها در زندان رابطه داشتم. نتیجهای که از همهی این نوجوانها به دست آوردم این بود که دیدم اکثر آنها اهل نماز خواندن نیستند و به علت بی نمازی است که وارد این مهلکه شدهاند زیرا: «اِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَالمُنْکَرِ ؛ همانا نماز انسان را از فحشا و منکر نهی میکند » .
کسانی که نماز میخوانند کمتر به گناه آلوده میشوند و اگر زمانی هم زمینهی گناه برایشان فراهم شود، همان نماز اول وقت دست آنها را میگیرد.
معلّم قرآن شروع کرد برای ما خاطره تعریف کردن و گفت: میخواستیم به تهران برای دیدن اقوام برویم. پسر کوچکم برای خودش صندوق صدقات دارد دم در به زور از همه پول گرفت و توی صندوق صدقاتش ریخت. البته ما برای دفعهی دوم داشتیم صدقه میدادیم. توی جاده تصادف کردیم همان صدقهها جلوی بلا را گرفت؛ به فرمایش پیامبر 6 : «همانا صدقه هفتاد بلا را رفع میکند.» لطف خدای مهربان شامل حالمان شد و فقط کمی از پیشانی دخترم خون آمد.»
من با خودم گفتم: «به خاطر این که سراغ ارحامشان میرفتند قضا و بلا دفع شده است؛ چون صله ارحام جویی هم عمر را زیاد میکند».
سعی میکرد از مستحبات اسلام و فواید آن برایمان بگوید جلسهی اول برایمان گفت: «هنگامی که مسواک میزنیم نور چشم زیاد میشود و علتش را بیان کرد.»
همیشه میگفت: «زکات علم یاد دادنش به دیگران است. و انواع انفال را میگفت و این که الان معلمهای خصوصی ساعتی بیست هزار تومان میگیرند تا یک مطلب درسی را به بچهها بگویند و بعضی از معلمها همه چیز را با پول عوض میکنند.»
دبیر معارف سه سال دبیرستانم اصلیتش اصفهانی بود ولی بزرگ شدهی تهران و ساکن قم است. از نوجوانی به حوزه خیلی علاقهمند بوده است. اما میگفت پدرم بهم گفته بود: «اول دانشگاه بعداً حوزه». سر کلاس که درس خداشناسی میداد میگفت: زمان شاه یکی از دوست هایم که مثل خودم چادری بود برایم تعریف کرد که چه جوری اهل حجاب شده است: «یک روز که آرایش کاملی کرده بودم از خانه خارج شدم. سر خیابان سوار یک تاکسی شدم میخواستم بروم فلکهی تهران پارس، وقتی به فلکه رسیدم راننده پایش را گذاشت روی گاز و به طرف خارج شهر رفت من که هیچ کاری از دستم برنمیآمد، در آن لحظه فقط به یاد خدا افتادم و منقلب شدم؛ از خدا خواستم که مرا نجات بدهد. توی همین فکرها بودم که ماشین دور زد و مرا سر فلکه پیاده کرد بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و با خدا عهد بستم که بی حجابی و... را کنار بگذارم و چادر بپوشم و با خود گفتم:
باید ای دل اندکی بهتر شوی یا که اصلاً آدمی دیگر شوی
از همین امروز هنگام نماز با خدا قدری صمیمیتر شوی
کلاس درس را با صحبتهای دینیاش از یکنواختی در میآورد یک روز برایمان تعریف میکرد:
þ علامه محمد باقر مجلسی شب جمعه دعایی میخواند. هفتهی بعد دوباره شب جمعه یاد همان دعا میافتد. هنگامی که میرود کتاب دعا را بردارد، میشنود از اتاق صدایی میآید و میگوید: «فرشتهو ملائکه خسته شدهاند از بس برای دعایی که در هفتهی قبل خواندهای حسنه نوشتهاند. دعای شریفه به این صورت است:
«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»
اَلْحَمْدُلِلّهِ مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا إِلی فَنائِها وَمِنَ الاْخِرَةِ اِلی بَقائِها. اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی کُلِّ نِعْمَةٍ وَاَسْتَغْفِرُ اللّهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَاَتُوبُ اِلَیْهِ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ.
þ روزی دختری از دنیا میرود شب مادرش در خواب میبیند که دخترش در عذاب بسیار است. مادر مدتی گریه و زاری میکند و دعا میخواند. دوباره دخترش را در خواب میبیند با احوال خوش. دختر میگوید: همان موقع که من در عذاب بودم شخصی وارد گورستان شد و صلوات بر محمد و آل محمد 6 فرستاد و ثوابش را به اهل قبور هدیه کرد، از همان موقع عذاب الهی از اهل قبور کم شد.
دبیر ادبیات سال سوم دبیرستان سر کلاس از نعمتهایی که داریم برایمان میگفت. این که در بهترین زمان ـ دوران جمهوری اسلامی ـ که تمامی امکانات برایمان مهیاست هستیم. میگفت: «اول ابتدایی در زمان شاه در تهران درس میخواندم هر روز صبح توی راه چادر میپوشیدم، وقتی مدرسه میرسیدم چادرم را در میآوردم معلم کلاس اولم که بسیار سنگدل بود هر وقت بچهها شلوغ میکردند با خط کش میزد توی سر تمام بچهها. یک روز بچهی دو سالهاش را با خودش به کلاس آورده بود. بچه همینطور یک ریز شیرین زبانی میکرد تا اینکه یک دفعه توی کلاس به مادرش گفت: «بد». مادر که از حرف بچه بسیار ناراحت شده بود صدایش کرد و گفت: «بیا زبانت را بیرون بیاور.» تا زبانش را بیرون آورد از بالا و پایین، فک و سرش را به هم کوبید نزدیک بود زبانش تکهتکه شود و خون بود که از دهان این طفل مظلوم ریخته میشد. هر وقت توی کلاس سیگارش را میخواست خاموش کند میآمد و با پشت دست بچّهها خاموش میکرد.»
در جلسهی آخر دبیر ادبیات برایمان میگفت: «اگر ده سال دیگر خواستید ازدواج کنید مواظب باشید سه چیز شوهرتان از شما بیشتر باشد؛ اول سنّ، دوم مدرک، سوم ثروت. چون یکی از دوستهایمان که زنش دیپلم داشت و خودش مدرکش پایینتر بود توی زندگی چند سالهشان هر چی میشد، خانم به آقا میگفت: «تو حرف نزن، چون سوادت کمتر است و نمیفهمی». و این قدر این حرف را به شوهرش گفت تا آخر سر، شوهرش دیپلم را داد زیر بغلش و طلاقش داد. پس بچهها! باید با مردی که ازدواج میکنید در این سه مورد تناسب داشته باشد.»
اما خانم معلم هنوز نمیدانست که «تفاهم» مهمتر از تناسب است.
دبیر زبان مرد بود همیشه سر کلاس پیش دانشگاهی میگفت: در دفترهایتان مطالب را تمیز و خوب بنویسید، وقتی بچهدار شدید و بچههایتان بزرگ شدند دفترهایتان را نشانشان دهید و بگویید: «ببین چه قدر تمیز نوشتم.» بچّههای کلاس هم زود گفتند: «آقا شما دفتر بچهگیهایتان را نشان بچّههایتان دادهاید؟» آقا معلم هم خندهای کرد و گفت: «نه، نه جونم چون من خیلی بد خط بودم و هستم.»
دوران دبیرستان یک دبیر زبانی داشتیم هر هفته یک مانتو میپوشید همهی بچهها به خاطر مانتوهای رنگی متعددی که داشت میشناختنش. در کنار همین خانم، دبیر عربی سه سال دبیرستانم که فوق لیسانس میخواند فقط یک مانتوی طوسی رنگ قدیمی داشت.
معلمها هر کدام علمشان بیشتر باشد لباس هایشان سادهتر است. به گفتهی شهید مطهری رحمة الله علیه: «کسی که زیبایی روح ندارد به سراغ زیبایی تن میرود.»
هر روز با تأخیر به کلاس میرسیدم خوشبختانه آن روز زودتر رسیدم. دو تا از بچهها دیر آمدند. معلّم که تازه به کلاس وارد شده بود بچهها را توی کلاس راه نداد وقتی که بچهها تا نیمهی کلاس آمده بودند و داشتند از کلاس خارج میشدند، یکدفعه خانم معلم به من گفت: «تو بگو من با این دو تا چکار کنم؟»
من هم بدون مقدمه گفتم: «با رفتارتان آنها را ادب کنید!»
معلم که توقع نداشت من چنین حرفی را بزنم گفت: «چطور؟»
گفتم: «اجازه بدهید بیایند سر کلاس تا همیشه از شما خاطرهی خوبی در ذهنشان بماند ضمناً برای تنبیهشان بگویید فردا شکلات بیاورند.»
با واسطهگری من بچهها آمدند سر کلاس و فردا صبح هر کدامشان یک بسته شکلات آوردند خانم معلم میگفت: «شکلاتی که دانشآموز بدهد یک مزهی دیگر دارد».
یک روز سر کلاس برایمان تعریف میکرد و میگفت: «دکتر صابر در دانشگاه سختافزار درس میداد. سر کلاس، درس ریاضی را با خداشناسی و هستی تلفیق میکرد، بچههایی که نمیدانستند ناز با چه «ز» ای است، همه سر کلاس استاد حاضر میشدند و تحت تأثیر صحبتهای ایشان قرار میگرفتند. انشاءالله هر جا هست خدا سلامتش کند.»
دوستم میگفت یک روز دبیر فیزیک مان دخترش را آورد مدرسه، دخترش خیلی شلوغ میکرد و همهاش دوست داشت برقصد. بچهها گفتند: «پروانه از کجا یادگرفتی اینقدر قشنگ برقصی؟» پروانه گفت: «توی خانه. بابام میزند و مامانم میرقصد، من هم نگاه میکنم!»
بچهها انگشت حیرت به دهان گرفتند. من که این حرفها را شنیدم با خودم گفتم: «چقدر بعضی از پدر و مادرها به رفتارشان در مقابل فرزندانشان بی توجّه هستند.»
کتاب تاریخ معاصر سال دوم دبیرستان، اواخر کتاب دربارهی هشت سال جنگ تحمیلی نوشته شده است. معلم تاریخمان بچهی خرمشهر بود. از زمان جنگ خیلی برایمان تعریف میکرد و میگفت: «اوایل جنگ وقتی از خرمشهر خارج شدیم چون بچهی کوچک همراهان بود در بین راه درِ خانهای را زدیم و رفتیم توی خانه تا دست و صورتمان را بشوییم. توی آن خانه فقط پدر بزرگِ پیری با نوهی نوجوانش مانده بود. این طور ایستادگی کردند تا خرمشهر آزاد شد».
معلم خیلی مرتب و دقیق بود، هر جلسه درس میپرسید و هر هشتاد صفحهای که درس میداد، امتحان میگرفت. اخلاقش خیلی متعادل بود عصبانی نمیشد و دعوا نمیکرد و اجازه هم نمیداد که بچهها از اخلاقش سوء استفاده کنند. آخرین جلسه زیباترین حدیث ترم تحصیلی را برایمان خواند و کلاس را به اتمام رساند.
پیامبر اکرم 6 فرمود: «قبر هر روز با این کلمات پنجگانه ندا میدهد، من خانهی فقر و تهیدستی هستم پس ذخیرهای را برای خود بفرست. من خانهی تاریکم چراغی برای این خانه بیفروز. من خانهی وحشت و تنهاییام مونسی برای خویش فراهم کن. من خانهای از ریگ و خاکم این جا را فرشی باید و من خانهی ماران و کَژدمان هستم، زهر این جانوران را تریاکی لازم است. گفته شد که آنها کدامند؟ فرمود: تریاکِ سمومِ گزندگانِ قبر، صدقات و بخششهایِ مالی شماست. فرش و بستر، اعمال نیکو و صالح است. مونس شما در آن وحشت خانه، تلاوت قرآن کریم است و چراغ این دخمهی ظلمانی نماز شب است و گنجی که در آن جا به کار آید کلمهی مبارک لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَمُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه وعلیٌ وَلِیُّ اللّه است.
معلم قرآن ابتدایی ام میگفت: «من اگر هزار تا گرفتاری داشته باشم وقتی میبینم بیست تا بچه با علاقه و نشاط میآیند سر کلاس شارژ میشوم و ناراحتی و غصهام یادم میرود».
معلم جوانمان از درس خواندنهایش که با اعمال شاقه در تمام دوران تحصیل همراه با اضطراب بود، میگفت و این که دیگر دلش نمیخواهد به دوران بچهگیاش برگردد. میگفت: «سه سال ابتدایی از قره گزلو، دو سال آخر ابتدایی از خاکی، سه سال راهنمایی را از تارم و چهار سال دبیرستان از بیتا و تکیهای این ناظمهای برج زهرمار ترسیدم و بعد از همهی اینها، چهار سال هم از عزیزی ـ توی دانشگاه ـ ترسیدم. حالا هم شبهایی که با یاد آنها خوابم میبرد کابوس میبینم!»
کلمات کلیدی:
دبیرستان ما خیلی شلوغ و پر جمعیت بود. هزار و هشتصد تا دانشآموز داشت. من با تمام وجود درس میخواندم تا حدی که استخوانم آب میشد! بعضی وقتها سر کلاس چنان سرم از ضعف درد میگرفت که هیچ چیز نمیفهمیدم، من و سید و بهشتی کنار هم مینشستیم روی یک نیمکت. سید خیلی خندهرو، با شور و هیجان بود، هر لباسی که میپوشید بهش نقش میبست.
امتحان ورزش داشتیم. توی حیاط با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم. یکی از بچهها با طعنه به سید گفت: «انشاء الله چلوکبابت را بخوریم!» من از حرف آن بچه خیلی بدم آمد و ناراحت شدم از این که فال بد میزند، زیرا پیامبر اکرم 6 میفرمایند: «تفالوا بالخَیْر؛ به نیکی فال بزنید».
فردا که رفتم مدرسه از دور صدای دل نشین قرآن میآمد. دلم آشوب شد نزدیکتر که رسیدم دیدم روی میز پارچهی مشکی انداختهاند و روی آن گل گذاشتهاند و روی یک پلاکارد نوشتهاند:
بسمه تعالی
انا لله وانا الیه راجعون
در گذشت ناگهانی سید رضا هدایتی را به شما معلمان گرامی و دانشآموزان عزیز تسلیت عرض مینمائیم.
پاهایم سست شد، حال خودم را نمیفهمیدم فقط مثل ابر بهار گریه میکردم همهی بچهها از سوز دل برای سیّد گریه میکردند.
زود برگشتم خانه. مادرم گفت: «چرا چشمهایت قرمز شده است؟» با اشک گفتم: «سیّد رفته بهشت.» مادر هم اشکهایش جاری شد و پیراهن مشکیام را برایم آورد.
دانشآموزان با اشک روان دسته جمعی در مراسم تشییع و تدفین سیّد شرکت کردند. خانوادهی سیّد همه را برای شام دعوت کردند. شام چلوکباب بود. همهی بچّهها حالشان خراب بود، مخصوصاً آن دانش آموزی که دیروز گفته بود: «انشاء الله چلوکبابت را بخوریم.»
دانشآموزان خیلی کنجکاو بودند که علت فوت سید را بدانند. یکی از اقوام سید که همشاگردی ما بود گفت: «دیروز بعد از امتحان ورزش سید به خانه میرود، داشته به جوجههایش آب و دانه میداده که حالش بهم خورده، دکتر هم گفته که در مدت سه دقیقه تمام کرده و روحش به ملکوت اعلا در جوار جدش پرواز کرده است.»
اولین روزی که بعد از سیّد رفتم مدرسه اصلاً کسی حال درس نداشت. زنگ اول زبان داشتیم. معلم زبان آمد سر کلاس و یک کلمه از سیّد چیزی نگفت. من دلم آتش گرفت و بلند شدم به زبان انگلیسی گفتم: «اگر یک مرغی هم رفته بود شما باید از او یاد میکردید». معلم بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و نیم ساعت به زبان انگلیسی جوابم را داد و خلاصه گفت: «من به خاطر این که بچهها بیشتر متأثر نشوند چیزی نگفتم وگرنه این جور افراد فرزانه و خوب هیچ وقت از خاطر معلم و همکلاسیها نخواهند رفت.» به قول سعدی:
نام نیکو گر بماند ز آدمی بِهْ کز او ماند سرای زرنگار
من که خیلی درس خوان بودم آن سال شش تا تجدید آوردم و از آن به بعد هم درسم اُفت کرد، بهشتی هم مردود شد و چند سال از درس عقب ماند.
سید خیلی به من محبت میکرد. مرا به خانهشان دعوت میکرد. من هم خیلی دوست داشتم او را دعوت کنم ولی خانهی ما در و دیوارهای کثیفی داشت و قدیمی بود و من به خاطر آن خانه خرابه خجالت میکشیدم او را دعوت کنم.
اولین عید نوروز، بعد از سال تحویل رفتم باغ رضوان.
سال هاست سید به رحمت خدا رفته است من هرگز او را فراموش نمیکنم مخصوصاً بهار. هر وقت بروم گلزار شهداء حتماً سراغ سیّد میروم و برایش طلب مغفرت میکنم.
کلمات کلیدی:
مجید دانشآموز خوب و قانعی بود. همیشه میگفت: «دیپلم که بگیرم میخواهم بروم دهاتمان کَهَک معلم بشوم.» همهی بچهها بهش میخندیدند.
سالها گذشت یک روز اتفاقاً توی کوچه که داشتم میآمدم خانه. دیدم یک چرخی، کنار کوچه دارد پرتقال میفروشد. رفتم جلو تا پرتقال بخرم، دیدم که صاحب چرخ مجید خودمان است. آن قدر از دیدنش خوشحال شدم که خدا میداند. شروع کردیم با هم صحبت کردن.
مجید میگفت: «دو سال دَوَندگی کردم تا به زور معلم ابتدایی شدم. ماهی چهل هزار تومان حقوقم است. ساعتهای بیکاری ام برای این که چرخ زندگی را بچرخانم، پرتقال میفروشم همین جا کنار بساطم کتاب و روزنامه هم میخوانم.»
با دیدن مجید و شنیدن اوضاع و احوالش امیدوار شدم و گفتم: «من بورسیه هستم اما هنوز استخدام نشدهام».
مجید گفت: «استقامت کن!»
آخر سر که داشتم از مجید خداحافظی میکردم گفتم: «مجید جان حرف مرد یکی است. یادت هست، تو از همان دوران دانش آموزی تصمیمت را گرفتی و موفق هم شدی. حالا ببین لیسانسها هم بیکارند!»
مجید گفت: «کار هست، لیسانسها دلشان میخواهد پشت میز بنشینند و ماه اولِ استخدام، پراید و موبایل و خانه داشته باشند؛ چون درس را برای رسیدن به این چیزها خواندند، هیچ کاری هم بلد نیستند، فقط یک مشت فرمول حفظ کردهاند. کار فقط یک جو غیرت و همّت میخواهد و بس!»
کلمات کلیدی:
زمان شاه مدرسه رفتن برای ما مذهبیها خیلی سخت بود. پدرم که مرد مؤمنی بود و دلش نمیخواست من بی حجاب بشوم فقط تا کلاس پنجم ابتدایی راضی بود، مدرسه بروم.
آخر سال بود و امتحانات نهایی چند هفته بعد شروع میشد من که شاگرد خوبی بودم و همیشه معدلم بیست بود از این که باید با مدرسه خداحافظی میکردم ناراحت بودم و با حسرت به در و دیوار مدرسه نگاه میکردم، معلّم که متوجه ناراحتی من شده بود چند بار دلیل افسردگی ام را پرسید. بالاخره جریان ترک تحصیلم را برایش گفتم. او که خانم مهربانی بود ولی فقط در کوچه چادر میپوشید و در محیط مدرسه کلاً بی حجاب بود، از من خواست تا فردای آن روز با پدرم به مدرسه بیایم.
وقتی پدرم روز بعد با معلم بی حجابم رو به رو شد، مصممتر شد که مرا از رفتن به مدرسه بازدارد.
بعد از امتحانات تا اواخر شهریور همه را واسطه کردم تا شاید پدرم را راضی کنند. بالاخره برادرم نصف روز با پدرم صحبت کرد و از پدرم فقط اجازهی تحصیلات دورهی راهنمایی را گرفت.
امتحانات سوم راهنمایی را که دادم وقتی به خانه برگشتم، چرخ ژاکت بافی نویی به جای کتاب هایم دیدم. این دفعه دیگر هیچ واسطهای نداشتم که پدرم قبول کند. ژاکت بافی را دو ماهه یاد گرفتم. پدرم که پیشرفت مرا میدید خیلی مهربانی میکرد، این بود که با هزار التماس اواخر شهریور برای یکسال اول دبیرستان اجازهی تحصیل گرفتم.
سال اوّل بحبوحه انقلاب بود و امیدوار بودیم که وضعیت تغییر خواهد کرد.
وقتی انقلاب شد پدرم مرا آزاد گذاشت و گفت: «هر جا میخواهی بروی برو. دیگر جامعه سالم شده و زنها راحتتر در اجتماع حضور پیدا میکنند.» من هم از آزادی که انقلاب برایم به وجود آورده بود به نحو احسن استفاده میکردم و همراه خوب درس خواندن در فعالیّتهای بسیج و کمیته حضور چشمگیری داشتم و حالا هم در خدمت شما دانشآموزان هستم.
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
قدر گل بلبل شناسد قدر پیغمبر علی
کلمات کلیدی:
حبیب چغندری معلم دهات شد او که میخواست یک پشت میز نشین بیعار باشد، آخر نصیبش شد که با بچّههای روستا سر و کلّه بزند.
یک بار چنان با لگد به ران دختر بچّهای میزند که مثل بادنجان ورم میکند. دختر گریه کنان از کلاس خارج میشود و روز بعد با پدرش به مدرسه میآید، آن هم چه آمدنی!
حبیب گفت : از دور دیدم یک مرد غضبناک، داس به دست، با قدمهای بلند به طرف مدرسه میآید.
مدیر که پدر دانشآموز کتک خورده را میشناخت، به من مضطربانه گفت: «برو قایم شو.»
من که رنگم پریده بود و جایی جز مستراح پیدا نکردم به داخل مستراح دویدم و در را از پشت قفل کردم و مثل بید میلرزیدم.
پدر دانشآموز که صدایش از اطاق دفتر میآمد با فریاد میگفت: «کی دخترم را این جور زده؟ آمدم با داس گردنش را بزنم».
مدیر عاقل جواب داد: «معلم رفته شهر و یک نامهی غلط کردم هم برایتان نوشته، از ترس شما و خجالتش رفته و...».
این قدر مدیر با او صحبت کرد تا آرام شد و رفت.
حبیب که این واقعه را برایم تعریف کرد، از بیانصافیاش به خشم آمدم و گفتم: «آخر بی انصاف چه طور دلت آمد دختر معصوم را این طور بزنی که به قول خودت پایش مثل بادنجان ورم کند. خدا رحم کرده که بلایی سر دختر نیامده. چند وقت پیش روزنامه نوشته بود: ناظم بی رحمی چنان با زانو به شکم دانشآموزی کوبیده که طحالش پاره شده و قبل از رسیدن به بیمارستان از دنیا رفته است. و معلم بی انصاف دیگری با انبردست، ناخن دانشآموز را از ریشه کنده است. اگر دانشآموزِ من روی کولم هم بنشیند، کتکش نمیزنم. یادت رفته ما چه قدر شلوغ میکردیم، خود تو چند بار چسب قطرهای روی صندلی معلمها ریختی و چندین بار کلاس را با سوسک و مارمولکهایت بهم ریختی؟!
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف تا که اسباب بزرگی همه آماده شودکلمات کلیدی: