هوا دل پذیر شده بود. گُل از خاک بیرون آمده و از گرمای آفتاب، باران و برف هم نمی آمد. اصلا در آن حال و هوا مردم خودشان را گم کرده بودند. به فکر اسلام و اطاعت از امام بودند. هر روز تظاهرات و هر روز غذای حاضری، سیب زمینی و روغن نباتی و اگر گیر می آمد تخم مرغ، چای و میوه هم اگر وقت می شد. هر کس نمی توانست تظاهرات برود در خانه غذای ساده درست می کرد. همه خانه ها امام و امام و امام بود. آن سال در ولایتمان تا پیروزی انقلاب اسلامی برف نیامد. هر چه نفت می خواستند به مردم بدهند، مردم می گفتند بدهید به مردم تهران که سر صف نایستند، دشمن شاد نشود، ما نفت نمی خواهیم .
شهید خیلی ارزش داشت، اگر کسی شهید می شد خدا می داند که جمعیت مخصوصا جوانان عزیز مثل سیل هجوم می بردند برای تشیع جنازه. بهشت زهرا واقعا از آن گل های پرپر، بهشت شده بود. جوانان با فریاد، شهید را روی شانه های مرد افکنشان می گرفتند و می گفتند :
می کُشم می کُشم آن که برادرم کشت
و با هم سر می دادند :
ای شهید حق آیم به سویت بهشت موعود در پیش رویت
مادر ندیده خیر تو، الله اکبر پدر نشسته به سوگ تو، الله اکبر
و مرگ بر شاه در آخر همه شعارها با فریاد اداء می شد.
تظاهرات ها همچنان پر شور ادامه داشت. یک روز رسیدیم دیدیم ریوی ارتشی پر از سرباز با تفنگ های آماده، کنار مرکز رادیو توقف کرده است. مردم بیشتر تحریک شدند با تمام وجود فریاد می زدند :
ارتشیا خمینی سلامتان رسانده
ما به شما گل می دیم، شما به ما گلوله
ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست
بعضی ها هم گل می زدند به نوک لوله تفنگشان.
با تظاهرات به آخر خیابان مولوی که می رسیدیم وارد خیابانی می شدیم که پس از طی مسافت زیادی پل حافظ را می دیدیم. جمعیت موج می زد. روی پل، بین جمعیت، یک اتوبوسی بود، انگار مردم اتوبوس را بغل گرفته بودند. بالای اتوبوس یک روحانی جوانِ لاغراندام و مرتب، با عمامه سفید، بود که با بلندگو شعار می داد و مردم هم همراهی اش می کردند:
به خون پاک شهیدان قسم
به اشک چشم یتیمان قسم
ریشه شاهنشهی می کنیم
تماشاچی ها هم منقلب می شدند. زن آرایش کرده بی حجاب با پالتو و جوراب شیشه ای که آن زمان مد بود! میان جمعیت آمد. فورا یک نفر به او روسری داد او هم گرفت و سریع سر کرد.
وضع معیشت مردم با حالا اصلا قابل مقایسه نبود. صد یک مردم یخچال، تلویزیون و اتومبیل نداشتند. آن که به فکرش نبودند خوراکی و وسایل رفاهی بود. هر شب ساعت نُه برق می رفت و همه روی پشتِ بام ها شعار الله اکبر، خمینی رهبر و مرگ بر شاه می گفتند. روزها جوانان گالن های نفت را بدون دستمزد به در خانه ها می بردند.
تا این که امام آمد. از سیل جمعیتی که به پیشواز رفتند گویا کسی در خانه ها نمانده بود. فریاد صلوات و الله اکبر و درود بر خمینی طنین انداز بود. چند ماشین آمد و رد شد و جمعیت به دنبال آن می دویدند. خدا می داند مردم چه کردند، در تاریخ ثبت شده است. در یک کلام، زمین دانشگاه پر از نقل و گُل شده بود.
دو سال بعد، جنگ بر ملت ما تحمیل شد. جوانان، هزار هزار برای دفاع از کشور اسلامی که هزاران شهید داده تا اسلامی شده، راهی جبهه های حق علیه باطل شدند. در آن زمان کالاهای اساسی سهمیه بندی شد. در زمستان های سرد با دمای بیست درجه زیر صفر با آرامش در صف های طولانی می ایستادیم تا نفت، گاز، برنج، روغن، مرغ و تخم مرغ بگیریم. خیلی از مردم مثل ما بودند و مایحتاج ضروریشان را کم کم با کوپن، با پول کمی که داشتند، می خریدند. مردم از سهمیه خودشان به جبهه هم می فرستادند. به ویژه خانوادههای شهدا در این کار سهم بسزایی داشتند. در مساجد و حسینیه ها و خانه ها با قند و شکر سهمیه مربا و حلوا درست می کردند و به جبهه می فرستادند.
با وجود این سختی ها به یاد ندارم در صفی دعوا شده باشد. اما حالا با تمام وفور نعمتی که هست متأسفانه در صف دریافت سبد کالا کتک کاری می شود و عکسش هم توسط اینترنت در همه جا منتشر می گردد.
بعد از گذشتن سی و هشت سال از انقلاب و برخورداری از مواهب انقلاب - به برکت خون شهیدان و از جان گذشته گی آنان - هزاران هزار امکانات رفاهی و نعمت های فراوان است که به قول قرآن "وَ إِن تَعُدُّوا نِعمَتَ اللهِ لا تُحصُوها" تا جایی که حافظه و قلمم ، مرا یارای نوشتن نعمت ها نیست.
کلمات کلیدی: سی و هشتمین سالگرد انقلاب اسلامی. بهار در زمستان