زمان شاه مدرسه رفتن برای ما مذهبیها خیلی سخت بود. پدرم که مرد مؤمنی بود و دلش نمیخواست من بی حجاب بشوم فقط تا کلاس پنجم ابتدایی راضی بود، مدرسه بروم.
آخر سال بود و امتحانات نهایی چند هفته بعد شروع میشد من که شاگرد خوبی بودم و همیشه معدلم بیست بود از این که باید با مدرسه خداحافظی میکردم ناراحت بودم و با حسرت به در و دیوار مدرسه نگاه میکردم، معلّم که متوجه ناراحتی من شده بود چند بار دلیل افسردگی ام را پرسید. بالاخره جریان ترک تحصیلم را برایش گفتم. او که خانم مهربانی بود ولی فقط در کوچه چادر میپوشید و در محیط مدرسه کلاً بی حجاب بود، از من خواست تا فردای آن روز با پدرم به مدرسه بیایم.
وقتی پدرم روز بعد با معلم بی حجابم رو به رو شد، مصممتر شد که مرا از رفتن به مدرسه بازدارد.
بعد از امتحانات تا اواخر شهریور همه را واسطه کردم تا شاید پدرم را راضی کنند. بالاخره برادرم نصف روز با پدرم صحبت کرد و از پدرم فقط اجازهی تحصیلات دورهی راهنمایی را گرفت.
امتحانات سوم راهنمایی را که دادم وقتی به خانه برگشتم، چرخ ژاکت بافی نویی به جای کتاب هایم دیدم. این دفعه دیگر هیچ واسطهای نداشتم که پدرم قبول کند. ژاکت بافی را دو ماهه یاد گرفتم. پدرم که پیشرفت مرا میدید خیلی مهربانی میکرد، این بود که با هزار التماس اواخر شهریور برای یکسال اول دبیرستان اجازهی تحصیل گرفتم.
سال اوّل بحبوحه انقلاب بود و امیدوار بودیم که وضعیت تغییر خواهد کرد.
وقتی انقلاب شد پدرم مرا آزاد گذاشت و گفت: «هر جا میخواهی بروی برو. دیگر جامعه سالم شده و زنها راحتتر در اجتماع حضور پیدا میکنند.» من هم از آزادی که انقلاب برایم به وجود آورده بود به نحو احسن استفاده میکردم و همراه خوب درس خواندن در فعالیّتهای بسیج و کمیته حضور چشمگیری داشتم و حالا هم در خدمت شما دانشآموزان هستم.
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
قدر گل بلبل شناسد قدر پیغمبر علی
کلمات کلیدی: